محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

تاتی تاتی.....قدمی به سوی فردا

اول رو زانوهات میشینی و کمی استراحت میکنی یه تکیه به زانو میکنی و یاعلی وامیایستی و بعد پات رو بلند میکنی و یه قدم به جلو برمیداری البته با احتیاط و با کمی ترس و وقتی میبینی هنوز سرپایی و نیوفتادی قوت قلب میگیری و با همون احتیاط و تامل قدم دیگه تو برمیداری و باز هم میبینی سرپایی و دوباره تلاش میکنی و  ولی تلپ با باسن میای زمین ...اینطوری میشه که اولین قدم برداشتنت در ساعت 0 و35 دقیقه یکشنبه 28 مرداد91 اتفاق افتاد.بابایی شاهد این صحنه بود من پای نت بودم ولی کلی خوشحال شدم و ذوق کردم.الهی فدات شم عزیزم.امروز هم چند بار اینکار رو تکرارکردی هردفعه کلی خوشحال شدم و تشویقت کردم.قربون اون قدم های کوچولو و لرزانت بشم مبارکت باشه نانازم ا...
28 مرداد 1391

روزانه های ارمیا گلی

mamany ت : 11 / 4 / 1391 ز : 6:19 PM | +   سلام هستی مامان پسر نازنین و شنگول این روزای من!خوبی؟ امیدوارم که همیشه خوب خوب خوب باشی عزیزم. وااااااااااااااااای ارمیای من,دیروز من خواهرزاده ی کوچولوی 2 سانتی م رو دیدم .اخه با خاله جون رفته بودیم سونو.نمیدونی چه ذوقی کردم وقتی دیدمش.یه نی نی کوچولو موچولو که دستاشو به سمت شکمش جمع کرده بود و قلبش 160 تا میزد.ای جانم ایشالله به سلمتی بدنیا بیاد عزیز خاله!   میخوام از تو بگم از تو وروجکم که تو چها دست و پا رفتن حرفه ای شدی و تند تند هرجا که میخوای میری چند روزی هم که میتونی با کمک گرفتن اشیا و وسایل بلند شی و رو پاهای کوچولوت بیاستی.ای جان چه خوشمزه میشی وقتی...
27 مرداد 1391

همین جوری.......

همین جوری الکی دلم خواست بنویسم دلم گرفته حوصله ندارم اینروزا همین جوری الکی اینروزا سرت داد میزنم وقتی یه ریز نق میزنی و گریه و لج میکنی گاهی اوقات اونقدر پیش میرم که پشت دستت رو هم میزنم داشتم فکر میکردم اخه من چطور به خودم اجازه میدم موقع عصبانیت پشت دست تو بزنم اخه تو معصومی و پاک!اینکه میگم جلبی و گریه هات بی مورد و الکیه نا بجاست اخه تو از بس معصومی و لوح وجودیت پاک نمیتونی جلب باشی و من بجای اینکه ارامش بخشت باشم سوهان روحت میشم همین جوری دلم میخواد ازت گله کنم که چرا اخه وقتی چیزی میخوای زور میزنی و قرمز میشی و از تو گلوت صدا در میاری این چه کاریه پسر!مخصوصا وقتی بابایی رو میبینی و میخوای بغلت کنه این مدلی میکنی. میخوام ...
27 مرداد 1391

قلب من

mamany ت : 26 / 2 / 1391 ز : 11:22 PM | + سلام نفسم نانازی الهی فدات شم که این روزا توپ توپی قربونت بشم که میگی آآآددددااآآآدددددو هی تکرار میکنی نازدونه ی من یه دو شبه که دیر میخوابی و اخر شب شنگول تر میشی و دوست داری که بازی کنی و بابایی که مثلا بغلت میکنه تا با هم بخوابین خودش زودتر از شما خوابش میبره و شما هم همچنان سرگرم بازی و پتو خوری و دددد گفتن هستی و من میام پیشت وکمی بازی میکنیم باهم و بعد نازت میکنم و میگم عزیزدلم ,خوشگلم,هستی ام,قلبم بخواب و کم کم خواب مهمون چشای نازت میشه و اغوش فرشته ها میزبان لالایی شبانه ت میشه... عزیزدلم میخندی جیغ میکشی و کمی هم میشینی البته چند ثانیه و به بابا مهدی علاقه ی بیشتری نش...
23 مرداد 1391

5امین بهار

ن : mamany ت : 2 / 3 / 1391 ز : 12:35 AM | + سلام عزیزدل مامان فدات شم پسر نازم که مثل یه فرشته ی خوشگل خوابیدی نانازمن یه چند روزه که بهتر میتونی بشینی و زمانش طولانی تر شده افرین پسرم! ای پسر شیطون من میدونی امروز صبح چه کردی ؟همیشه گردنبند منو میکشیدی و میخواستی بخوری مخصوصا وقتی داشتی شیر میخوردی که دست کوچولوت فقط مشغول بازی با اون و کشیدنش بود امروز صبح کشیدی و......پارش کردی من این گردنبندم رو خیلی دوست دارم ولی فدای سرت نانازم میدم درستش میکنم صبح رفتم کلوپ نینی سایت رو باز کردم دیدم زده سه شنبه، 2 خرداد 1391 ,دیدم تاریخش اشناس ,2خرداد ,سوم خرداد که روز ازادی خرمشهره پس 2 خرداد چه روزیه اهااااااااااا!یافتم ت...
23 مرداد 1391

حال و احوال اینروزای ارمیا گلی

mamany ت : 19 / 3 / 1391 ز : 11:47 AM | + سلام ارمیای من هی پسر چی بگم از کارات که دلم خونه ازت بچه! ههههههههههه شوخی کردم ولی یه خورده از دستت ناراحتم اخه پسر خوب چرا جوجو نمیخوری و میخوای من دق بدی؟از هفته ی قبل فاصله ی شیر خوردنت زیاد شد و کم کم به فقط شب خوردن رسید تا دیشب که فقط یه بار خوردی و امروز که اصلا لب نزدی.نمیدونم دیگه طعمشو دوست نداری یا تلخ شده یا چیز دیگه بهرحال که نمیخوری و این موضوع رو اعصابم ویلی ویلی میخوره. از دیشب غذا هم به سختی خوردی با هزار دوز و کلک بهت غذا دادم که رفتم شیر خشک خریدم که خدا رو شکر تا حالا خوب خوردی. با مادر جون اینا غروب رفتیم سر خاک,هرکس تو دید گفت چقدر ضعیفه مر...
23 مرداد 1391

ارمیای عشق مامان!

ن : mamany ت : 23 / 4 / 1391 ز : 11:16 AM | + سلام هستی ام نفسم اینروزا فقط اغوش منو میخوای و دوست داری همیشه کنارت باشم و یه ارامشی ازم میگیری که خودم هم توش میمونم که واقعا من لیاقت این همه محبت بی حد و حرز تو رو دارم یا نه!(کیفیت عکس زیاد خوب نیست شرمنده!) حس وایستگیت بهم این روزا خیلی پرشوره طوری که حتی (ببخشید)دستشویی هم نمیتونم برم تا دم توالت دنبالم میکنی طوری که امروز وقتی خواب بودی گفتم از فرصت استفاده کنم وبرم حموم ولی بیدار شدی و مستقیم اومدی طرف حموم و داخل که مجبور شدم لباست رو در بیارم و مشغول اببازی بشی ولی بابایی که اومد گرفتت و برای اولین بار پوشک و لباس تنت کرد هرچند دوباره تا در حموم اومدی و مجبور ش...
23 مرداد 1391

جوونه زدن دندونای بالایی..........هورااااااااااا

سلام نفسم از ناناز شدنت که هرچی بگم کم گفتم جز اینکه اینروزا تایم بیشتری میتونی بیایستی و از ایستادنت کلی هم ذوق میکنی.فکر کنم همینطور عالی پیش بری تا یه ماه دیگه راه میوفتی. این چند روزه که بیش از حد بیقراری میکردی و شبا نمیخوابیدی . روزا بی تابی میکردی بخاطر دندونای بالایی بود من بی تجربه نفهمیدم.حتی اون تبت البته سرما هم داشتی ولی تب بیشتر از دندون بود اخه دفعه ی قبل هم تب کرده بودی ولی این با بیشتر بود.دیروز که خونه ی مادر جون بودیم اصلا نه شیر خوردی و نه غذا خیلی نگرانت بودم فقط نق میزدی خوابت هم میومد ولی چون گرسنه ت بود نمیتونستی بخواب از طرفی نه شیر من نه سرلاک و نه شیر خشک هم نمیخوردی.سوپ هم که ابدا!خلاصه بعداز ظهر دیدم خیلی بی...
22 مرداد 1391

اولین سرما خوردگی جدی ارمیا گلی

سلام همه ی هستی من نانازم پریروز یعنی روز ٤ شنبه وقتی صبح ساعت ٩ بیدار شدی متوجه شدم که تب داری بهت قطره استامینوفن دادم و خوابیدی تا ساعت ١٢ که یه چند بار برا شیر بیدار شدی و من از خدا خواسته تا اون موقع خوابیدم تازه بیدار شده بودیم که عزیز جون اومد بالا.زیاد تبت رو جدی نگرفتم اخه چند روزی میشد که ابریزش بینی داشتی.بهر حال اینکه تا ساعت ٤ دوباره یه دو ساعت دیگه خوابیدی و چون میخواستم برم با خاله جون زهره دکتر باهم رفتیم خونه مادرجون و اونجا گذاشتمت ولی حال و روز خوشی نداشتی . برات کفش تابستونه ی خوشگل خریدم که عروسی عمو هادی بپوشی و یه تی شرت ناز و یه کامیون بزرگ که دیگه دیگ و کنترل و ابکش رو هل ندی و با اون بازی کنی ولی زیاد بهش علاقه ...
21 مرداد 1391