محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

روزانه های ارمیا گلی

1391/5/27 15:09
نویسنده : مامان فاطمه
361 بازدید
اشتراک گذاری

mamany ت : 11 / 4 / 1391 ز : 6:19 PM | +

 

سلام هستی مامان

پسر نازنین و شنگول این روزای من!خوبی؟

امیدوارم که همیشه خوب خوب خوب باشی عزیزم.

وااااااااااااااااای ارمیای من,دیروز من خواهرزاده ی کوچولوی 2 سانتی م رو دیدم .اخه با خاله جون رفته بودیم سونو.نمیدونی چه ذوقی کردم وقتی دیدمش.یه نی نی کوچولو موچولو که دستاشو به سمت شکمش جمع کرده بود و قلبش 160 تا میزد.ای جانم ایشالله به سلمتی بدنیا بیاد عزیز خاله!

 

میخوام از تو بگم از تو وروجکم که تو چها دست و پا رفتن حرفه ای شدی و تند تند هرجا که میخوای میریچند روزی هم که میتونی با کمک گرفتن اشیا و وسایل بلند شی و رو پاهای کوچولوت بیاستی.ای جان چه خوشمزه میشی وقتی که برای ایستادن تلاش میکنی

قلب کوچک من

همچنان فقط میگی دد.البته ب و گ رو هم با تاکید میگی ولی بیشتر دد رو زبونت میاد هرچند یه هفته ای فراموشش میکنی و میری رو سایلنت و بعد که یادت میافته انگاری که ضبط صوت قورت داده باشی فقط میگی دد چه با خنده چه با گریه چه با ارومی و چه با عصبانیت!

دوباره چیزایی که تو ذهنم بود و میخواستم بنویسم رو فراموش کردم.........

عزیزنافرین که پسر خوبی شدی دوباره و دیروز یه 4 پنج ساعتی رو پیش مادرجون و خاله جون نرگس موندی.افرین!

شیر خشکتو عوض کردم سیمیلاک گین ادونس گرفتم.مثل اینکه خوشمزه س اخه 90 ملی لیتر میوری تا ته تهش .نوش جونت نازدونه ی من

فقط کمیابه و هر جا گیر نمیاد باید برم بهشهر بگیرم ولی چیز خوبیه.تو این هفته بیشتر شیر خودمو خوردی و یه جورایی از قهر در اومدی مرسی گلم. نمیدونی چقدر نااحت بودم که شیرمامانی رونمیخوردی.

شیطونک من که با شیطنتت شهر و بهم میریزی.خونه زندگی نذاشتی برام از این ور من همه جا رو مرتب میکنم و جنابعالی از پشت سرم همه چی رو بهم میریزی.ایول به این پشتکار!

هفته ی قبل یه بارونی بارید که نگو.خیابونا رو کلی اب گرفته بود چند ساعت بارون پر اب بارید.ما هم با بابایی ماشین و گرفتیم و زدیم به اب و تو اون بارون ماشین سواری خیلی کیف داد.حالا قراره شنبه دوباره از همون بارون سیل اسا بباره. همه جا صحبت از این بارونه اخه خیلی شدید خواهد بود احتمال سیل هست.هییییی دوستان اگه دیگه نیومدیم بدونید سیل مارو برده!

ههههههههههه شوخی کردم خدا نکنه !پسرم تازه اول راهه باید زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره.!

جونم برات بگه که هفته ی قبل رفته بودیم نکا با مهدیا جون اینا خوش گذشته بود بعداز ظهر هم رفته بودیم پارک که تاب بازی کردی و خیلی کیف کردی کم کم داشت خوابت میبرد که مجبور شدیم بریم.پارک زیبایی بود بعد از اون رفتیم بازار که خسته شده بودی و گریه میکردی و زود برگشیم خونه ولی شب تا ساعت یک با مهدیا بازی میکردی و قصد خواب نداشتی

الان هم بعداز یه خواب نیمروزی بیدار شدی بریم برای رسیدگی به فرمانروای خونه ارمیا جون!

ارمیا جون و هانا جون(همسایه ی مادر جون اینا)بابا اعتماد به نفس روووووووووووووو!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)