محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

همین جوری.......

1391/5/27 0:08
نویسنده : مامان فاطمه
274 بازدید
اشتراک گذاری

همین جوری الکی دلم خواست بنویسم دلم گرفته حوصله ندارم اینروزا

همین جوری الکی اینروزا سرت داد میزنم وقتی یه ریز نق میزنی و گریه و لج میکنی گاهی اوقات اونقدر پیش میرم که پشت دستت رو هم میزنم

داشتم فکر میکردم اخه من چطور به خودم اجازه میدم موقع عصبانیت پشت دست تو بزنم اخه تو معصومی و پاک!اینکه میگم جلبی و گریه هات بی مورد و الکیه نا بجاست اخه تو از بس معصومی و لوح وجودیت پاک نمیتونی جلب باشی و من بجای اینکه ارامش بخشت باشم سوهان روحت میشم

همین جوری دلم میخواد ازت گله کنم که چرا اخه وقتی چیزی میخوای زور میزنی و قرمز میشی و از تو گلوت صدا در میاری این چه کاریه پسر!مخصوصا وقتی بابایی رو میبینی و میخوای بغلت کنه این مدلی میکنی.

میخوام ازت گله کنم که چرا اینقدر ددری شدی که صبح ساعت ده تا یازده و غروب ساعت ٦و٧ باید بری بیرون و اگه نبرمت و غدبازی درارم دمار از روزگار من درمیاری از بس بدقلقی و لج میکنی.من این همه بیرونی شدنت رو دوست ندارم.امروز که بعد چند روز رفتیم خونه ی مادرجون اینگاری از زندون ازاد شده باشی مثل یه پرنده شنگول دوست داشتی به همه جا پر بزنی.تا قبل از اینکه بریم هم فقط نق نق زدی و هرجا رفتم دنبالم کردی و نزاشتی به کارام برسم و کلافه م کردی و باز از اون گریه هایی که بند نمیان و چند لحظه به همون حال گذاشتمت تا شاید خسته بشی و اروم شی ولی نشدی از خونه بودن خسته شده بودی با اینکه بابامحمد روزی چند بار میاد دنبالت و میبرتت بیرون ولی باز دلت میخواد ٢٤ ساعته بیرون باشی که من اینو اصلا دوست ندارم

همین جوری میخوام بگم که مدل گریه کردنت هم تغییر کرده و میشینی رو زانوهات و بالاتنه ت رو تکون میدی و میزنی زیر گریه که منو بگیرید یه قدم اصلا خودت هم از جات تکون نمیخوری و جلو نمیای.فقط درجا میزنی و میخوای زودی بغلت کنم

همین جوری الکی و یهو دلم خواست که بگم امروز بعد اینکه خونه ی مادرجون رفتیم حموم خوابیدی حدود ٢ساعت!تازگی ها برمیگردی و دمر میخوابی و باسنت رو میدی بالا یه شکل جالبی.وقتی ساعت سه و نیم بیدار شدی تا موقع افطار با اینکه خوابت میومد و کلافه شده بودی نق میزدی و گریه میکردی و رو اعصابم بودی.تا اینکه بردمت خونه ی همسایه مادر جون اینا پریسا جون کمی باهات بازی کرد و رو لگن باهم زدین که چرت رفتی و وقتی بغلت کرد خوابیدی تا ساعت ١٠ که بیدار شدی .تو اون مدتی که خونه پریساجون خواب بودی دلم برات تنگ شده بود....هرچی هم از دستت عصبانی بشم باز جات تو قلبمه و قلبم برای تو میتپه.

امید زندگیم که خودت رو با جعبه دارو مشغول کرده بودی و الان اومدی سراغم و اویزون صندلی هستی داری غر میزنی که منو بگیر,همه چیه من تویی عزییییییییییییییییییزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

hodeys
28 مرداد 91 18:44
hMIN JURI Hrchi delet khast goftiaaaa


هههههه اره اون روز اصلا سرحال نبودم