محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

قصه ی یه بعدازظهر ارمیا و مامانی

سلام گل پسر عزیزم نانازم وقتی که به رفتار و صحبت کردنت توجه میکنم میبینم که ماشالله چقدر بزرگ شدی .خیلی وقته که دیگه نی نی نیستی.حالا یه پسر بچه ی شیرین زبون کنجکاوی که همه چی برات سواله؟ برای اینکه تشویق بشی شیر بخوری شعری که از بچگی ها تو ذهنم بود از شیر رو برات میخونم: شیر برا ما مفیده      مانند برف سفیده شیر ما سرحال میکنه     قوی و پر(این یه تیکه یادم رفته )کار میکنه هر روز اگه بنوشی     هرگز مریض نمیشی دوبار که برات خوندم دیدم داری خودت میخونی شیر براما سفیده مامانی چی بود؟ دو بیت اولشو برات میخونم بسه بسه! خودت ادامه م...
23 فروردين 1393

لالایی

 mamany ت : 14 / 11 / 1390 ز : 11:59 PM | +   الهی فدات شم مامانی وقتی داشتم پست قبلی رو میذاشتم بیدار شده بودی واذیت میکردی وبعد کمی غرزدن و شیر خوردن اروم شدی کلی با هم بازی کردیم سعی کردم بخوابونمت چون ساعت از ده ونیم هم گذشته بود ومعمولا این موقع خواب بودی ولی نشد برای همین گذاشتم رو پام وباهات حرف زدم پیش خودم فکر کردم میشه خودت تنهایی بخوابی وچون اروم بودی دمر گذاشتمت واومدم پشت کامپیوتر بعد ده دقیقه که بهت سر زدم دیدم فرشته ی کوچولوم خوابش برد     ...
15 فروردين 1393

تا گوساله گاو شود ..... دل صاحبش اب شود

سلام وااااااااای خدای من این سختی و مشکلات بزرگ کردن بچه کی میخواد تموم بشه. فکر نکنم تمومی داشته باشه فقط شکل و مدلاش تغییر میکنه و ورژن جدیدش رو میشه. داستان جدیدی که بجای بدخوابی  شبانه و غذا نخوردنت داریم لجبازی و لج کردن های بی مورده.بخاطر یه چیز جزیی برای لحظات طولانی کریه میکنی طوری که انگار شمشیر خوردی یا یکی به قصد کشت زدت. مثلا این روزا گیر میدی که برم ایدا.ایدا اینا که میان خونه مون میری پایین.یه خورده که هستی میگی بریم خونه.وقتی میای خونه یکدندگی و پافشاری که ایدا هم بیاد.بیچاره ایدا تسلیم خواسته ت میشه.وقتی میخواد بره خونه باز کلی گریه و زاری و بدبختی که نرو.بهرحال ما گریه هاتو به موندن اجباری ایدا ترجیح...
14 فروردين 1393

صدای پای بهار

سلام     صدای پای بهار و فروردین داره میاد .شنیدین ؟.....اها ایناهاش .یه 8 روز و 14ساعت دیگه سال نو میشه. چقدر این فصل بهار و ماه فروردین دوست داشتنیه.حس زندگی به ادم میده. حتما تو این حس زیبا رو هنوز درکش نمیکنی.چون هنوز اونقدر بزرگ نشدی.البته خوبه که بزرگ نشی.همون بچگی بهترین دنیاست.میدونی چرا ؟چون تا بچه ای همه میگن بچه خوب باش کار بد نکن دروغ نگو. به کوچکتر ها زور نگو اذیتشون نکن.وقتی میری مدرسه تو کتابای درسی خوب بودن امانتداری خویشتن داری و کلی صفاتهای اخلاقی رو چه از نظر دینی و چه اجتماعی بهمون یاد میدن.ما با اون ارزشها بزرگ میشیم.سعی میکنیم همیشه خوب باشیم و کار بد نکنیم تا همه ازمون تعریف کنن و به به و...
21 اسفند 1392

ارمیا مثل ادم بزرگا

                             کلی مطلب جدید تایپیدم میخواستم یه شکلک بزارم بقیه مطالب غیبشون زد... فعلا این چندتا عکس از ارمیا و دختر عمو مهراسا رو داشته باشید. دیگه حسش نیست دوباره بنویسم باشه یه وقت دیگه.   ...
1 اسفند 1392

پاطمه

سلام گلم   چند دقیقه پیش صداتو شنیدم که انگاری کسی رو صدا میزنی.اول توجه نکردم.ولی بعداز اینکه خوب گوش دادم . شنیدم که میگی پاطمه پاطمه پااااااااااااااطمهههههه.گفتم بله؟من کفش میخوام .پاهاتو بهم نشون دادی. با بابایی بدون کفش رفتی پایین.کفش رو برات انداختم پایین و گفتم چی صدام کردی؟پاطمه؟خنده ی زیرکانه ی تحویلم دادی.نانازم قربون حرف زدنت که گاهی اوقات از بس جمله ای رو تکرار میکنی میری رو اعصاب ...
29 آبان 1392

ارمیا ناقلا

  ارمیا ناقلا ن : mamany ت : 25 / 11 / 1390 ز : 10:24 PM | + گل پاییزی من کوچولو امروز خیلی خستم کردی همش تو بغلم بودی دست چپم شل بست ولی مهم نیست عزیزم مهم اینه که تو حالت خوب باشه ومشکلی نداشته باشی یه ساعت پیش داشتم عشق ممنوع میدیدم که جنابعالی بی قراری میکردی ومن نمی تونستم فیلممو خوب ببینم که گذاشتمت توی صندلی فرمانرواییت همون نینی لای لای و سواریت دادم دیدم اینجوری خسته میشم یه دسته برای صندلی ردیف کردم وتو رو از پشت خودم کل اتاق یه نیم ساعتی گردوندم از دست تو شاه پسر برای اروم نگه داشتنت چه کارایی که نمیکنیم ...... ...
21 مهر 1392

ارمیا و واکسن 4 ماهگی

ن : mamany ت : 17 / 12 / 1390 ز : 3:10 PM | +   ارمیا جون غول بی شاخ و دم واکسن 4 ماهگی را پشت سر گذاشت سلام بر تک ستاره ی قلب مامان ارمیا کاکل زری!     نانازم شکر خدا واکسن 4 ماهگیتم زدی و از اونجایی که پسر قویی هستی زیاد تب نکردی واذیت نشدی واما روز واکسن... روز شنبه که بارون هم میبارید حدود ساعت 9صبح بابایی مارو برد خونه ی خاله جون زهره تا با هم بریم خانه ی بهداشت برای واکسن جنابعالی طبق معمول یار باوفا و همیشگیت اقا پتو همراهت بود چون هوا سرد بود وبرای اینکه خاطر گرامتان مکدر نشود فقط دورت بود وسر ت بیرون بود دنیای بیرون از خونه رو میدیدی وقتی نوبتمون شد وبرای وزن گ...
21 مهر 1392

قضیه اتلیه رفتن ما

سلام ارمیا بلا! چند روز پیش رفتیم برا اتلیه بردن شما و علی جون وقت گرفتم و امروزساعت ٧ قرار شد بریم.من با کلی  شوق ذوق از دیروز لباساتو شستم  و اتو کشیدم و نزدیک ساعت ٦ حاضر شدیم که بریم اتلیه برا عکس.چه ایده هایی داشتم میخواستم عکساتو قاب کنم بزارم رو میز.بهرحال رفتیم دنبال خاله جون  و باهم رفتیم داخل اتاق.اولش تند تند رفت یسمت اتاق.اول از تو شروع کرد خانم عکاس وولی تا خواستم بزارمت رو صندلی زدی زیر گریه .کار با علی جون ادامه پیدا کرد و قربونش برم خاله جونم چقدر سرحال و خندان همکاری کرد.کلی برات شکلات خریدم حرف زدم ولی اثری نداشت از اون اتاق کمی تاریک و شلوغ پلوغ و دوربین ترسیده بودی.دیدم کوتاه نمیای بیخیال شدم و خیرشو خورد...
20 تير 1392