محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

ارمیا به مهد میرود

سلام گل پسر مامان نانازم دیروز برای مهد قران ثبت نامت کردم.ایشالله از مهرماه مثل بچه مدرسه ای ها میری مهد.البته کلاساش هفته سه روز بعدازظهرها  وتایم یک ساعت و نیمه هست.که فکر میکنم برای تو کافی باشه وگرنه خسته میشی. میگی میخوام برم مهدکودک کیف بخرم درس بخونم. علی که نمیاد.علی بلد نیست درس بخونه.علی کچلوئه.(کوچولو) نمیدونم چطور برخوردی خواهی داشت روزای اول ولی فکر میکنم که برات سخت باشه تا با محیط جدید عادت کنی و از من دل بکنی.چون خیلی وابسته ای.یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم بزارمت مهد همینه که از وابستگی ت کمتر بشه.از طرفی هم اجتماعی تر میشی و سرگرم تا حرف بد کمتر یاد بگیری و بزنی!یه دلیل دیگه هم اینه که باه...
13 شهريور 1393

بازی های کودکانه ارمیا

سلام نازدونه مامانی میخوام از بازی هات و ذوق و سلیقه و ابتکاری که توشون استفاده میکنی بگم. امروز اول پتوت رو پهن کردی روی زمین صاف صاف!اگه یه کوچولو خط داشته باشه صافش میکنی.بعد هرچی بالشت داشتیم رو اوردی دورش چیدی و برای خودت خونه درست کردی.کنار هم بودن بالشت ها هم دقیق!بود.بعد ماشین هاتو از کوچک به بزرگ پشت هم چیدی و بهشون میگفتی یواش صبر کن .یه تیکه از رو فرشی که تا خورده بود یکی از ماشین هارو از روشون رد میکردی و به مان میگی:مامانی ببین چه جوری میره.اون تای رو فرشی رو طوری کردی که سربالایی و سراشیبی داشته باشه.بعد از اون بالا با سرهت اومدی پایین و پشتک زدی و افتادی تو اب! دوباره رو همون تای روفرشی که حالا برات یه ج...
28 مرداد 1393

عکس های هنری ارمیا!

        مثلا ارمیا داره لبخند میزنه موقع عکس انداختن!   این هم یه ‍زست دیگه    ببخشید دیگه ارمیا تو عکسا زیاد ترو تمیز نیست اخه داره هله هوله میخوره!     ...
26 مرداد 1393

کمپ بنزین

میخوام تو این پست کارای جالب انگیز اری بلا رو بزارم: کامیون لودر و ماشین های سواری تو پشت هم میزاری  که مثلا صفه و تو پمپ بنزینی.میگی:اقا بورو دیگه میخوام بنیزین بزنم.اوف کمپ بنزین چقدر شلوغه! تکه کلام این روزات مثلا است .تا میخوای چیزی تعریف کنی میگی:مثلا مثلا خبببببب! من که ماشینمو خراب نمیکنم! با ملینا (دختر پسر خاله م )سر علی دعوا میافتین.چه دعوایی !طوری که به بزن بزن کشیده میشه.که چی؟:ملینا میگه علی دوست مایه تو میگی دوست ماءه.البته ملینا خیلی علی رو دوست داره.. تو هم که پسر خاله ته و دوسش داری دیگه. جمعه بودیم سر کوه بابا اینا.موقع نهار ارزو و ایدا داشتنن صحبت میکردن توو برگشتی گفتی: چقدر صحبت ...
20 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

سلام عزیز دلم تقریبا یک ماهه که اپ نکردم وبت رو.یه روز هم تو گوشیم کلی مطلب از بعد ماه رمضون رو نوشتم تا اینجا وارد کنم ولی دیگه حوصله ی کپی کردنش رو نداشتم.اما امروز میخوام اون خاطرات رو وارد کنم: سلامم گل پسر نازم از این چند روز تعطیلات میخوام برات بگم.از اخرین روز ماه رمضون که با خاله جون زهره اینا تصمیم گرفتیم شب بریم جنگل میروون وو تا فرداش بمونیم.تا راه بیفتیم ساعت ۷.۵شده بود هنوز اوایل راه بودیم که دیدیم قطره های بارون شروع به باریدنن کرد.وما چه خوش خیال فکر میکردیم که بارون پراکنده ست!و چه با اطمینان میگفتیم پراکنده ست بند میاد.به راهمون ادامه دادیمتا نزدیکای اذان رسیدیم.بارن شدیدا میبارید.ما تند و سریع مشغول اماده کر...
20 مرداد 1393

خدایاااااااااا

خدایا خطا از من است، می دانم از من که سالهاست گفته ام " ایاک نعبد" امــــــــــــــــــــــــــا به دیگران هم دلسپرده ام... از من که سالهاست گفته ام " ایاک نستعین" امــــــــــــــــــــــــا به دیگران هم تکیه کرده ام امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا رهایم نکن بیش از همیشه دلتنگم به اندازه ی تمام روزهای نبودنم... خداوندا دل به تو سپرده ام مرا به حال خود وا مگذار...
28 تير 1393

یه روز جمعه با ارمیا

سلام گلم امروز صبح بعد سحر تازه چشام گرم شده بود تا خوابم ببره که صدای گریه تو نگذاشت بخوابم.با غر زدن بیدار شدی و شروع کردی به گریه و نق زدن.از اون گریه هایی که کلافه م میکنه.ساعت ۵.۵ بود فکر کنم گفتی یه چیز میخوااااااااااام .برات یه چیز بیسکوییت و اسمارتیز که داشتیم اوردم بیشتر لج کردی.چون بابایی باید ساعت ۷ بیدار میشد بردمت تو اتاق خواب.از دستت عصبانی بودم که نگذاشتی بخوابم.از شب تا اون موقع درست و حسابی نخوابیده بودم.بلاخره با یه شوک مجبور شدی از نق زدن و غر زدن دست برداری.یه چیز هاتو باز کردم وخوردی.مامانی برام اب بیار.مامانی برام کاسه بیار اسمارتیز بزارم توش .مامانی غذا میخوام برام پلو بیار.با هر بار مامانی گفتنات کل...
27 تير 1393

مامانییییییییییی......بررررررررم بیرووووون

سلام  دردونه لحن صحبت کردنت گاهی اوقات خیلی دلنشینه .مخصوصا وقتی یاد گرفتی و خواهش میکنی:   ساعت ۵ بعدازظهره و تو سعی کردی بخوابی و نشد تا دیدی من هم دیگه خوابم نمیاد از سرجات بلند شدی و دنبالم اومدی:مامانی چرا نخوابیدی؟ -دیگه خوابم نمیاد -مامانی چرا خوابت نمیاد. -چون خیلی استراحت کردم  خسته شدم از خوابیدن -چرا خسته شدی -چرا؟ -چرا؟ -چرا؟و این چراهای دنباله دار که خیلی وقتا تو جوابشون میمونم. گفتم میخوام نماز بخونم.تا رفتم وضو گرفتم و برگشتم دیدم عزیزدلمم سجادمو اماده کرده و با سجاده خودش منتظرمه.همراه با من نمازشو خووند.البته نماز بچه م بدون ذکر فقط حرک...
22 تير 1393

یه عالمه پول دارم

سلام گل پسرم دیشب که داشتی با اسباب بازی هات بازی میکردی قلک ت  رو گرفتی خالی کردی و هر چه پول خرد بود گذاشتی توی جیبت .صبح که بیدار شدی رفتی پاییین  به بابا میگی: بابا من یه عالمه پول دارم .بابام بهم یه عالمه پول داد .بریم یه چیز بخریم! جدیدا به این درک مالکیت رسیدی میگی بابام .مامانم.مال من. نازدار من یه حرفایی گاهی اوقات میزنی که به عقل ادم بزرگ هم نمیرسه.   ...
16 تير 1393

دغدغه های منه مادر

سلام عزیز مامان اول از همه فرا رسیدن ماه  رمضان رو به همه ی رمضونی ها تبریک میگم.و از خدای مهربونم هم سپاسگذارم که این توفیق رو به من داده که من هم از روزه داران این ماه باشم.و چه خوب است انجام  کاری رو که خداوند خود اجرش را میدهد.خدایا همه ی اون خوب خوباشو برام کنار بزار البته اگه لایق باشم! اما ارمیا ... وقتی پستای قدیمی رو میخونم میبینم که چه با حوصله و دقیق از ارمیا و خودم مینوشتم ولی حالا با اینکه تک تک جمله های شیرین و یا اون خرابکاری های ارمیا خودش سوژه س واسه مطلب گذاشتن ولی دیگه اون شوق و ذوق حداقل در من نیست. همون روز اول ماه مبارک وقتی داشتم بهش صبحونه میدادم بهم میگفت مامانی تو هم...
11 تير 1393