محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

یه روز جمعه با ارمیا

1393/4/27 22:11
نویسنده : مامان فاطمه
328 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم

امروز صبح بعد سحر تازه چشام گرم شده بود تا خوابم ببره که صدای گریه تو نگذاشت بخوابم.با غر زدن بیدار شدی و شروع کردی به گریه و نق زدن.از اون گریه هایی که کلافه م میکنه.ساعت ۵.۵ بود فکر کنم گفتی یه چیز میخوااااااااااام .برات یه چیز بیسکوییت و اسمارتیز که داشتیم اوردم بیشتر لج کردی.چون بابایی باید ساعت ۷ بیدار میشد بردمت تو اتاق خواب.از دستت عصبانی بودم که نگذاشتی بخوابم.از شب تا اون موقع درست و حسابی نخوابیده بودم.بلاخره با یه شوک مجبور شدی از نق زدن و غر زدن دست برداری.یه چیز هاتو باز کردم وخوردی.مامانی برام اب بیار.مامانی برام کاسه بیار اسمارتیز بزارم توش .مامانی غذا میخوام برام پلو بیار.با هر بار مامانی گفتنات کلی حرص میخوردم که این وقت صبح!!!!!!!!!!!!!!!بلاخره اینقدر چیز خواستی و حرف زدی تا خواب کلا از سرمون ‍پرید و ساعت ۷ شد وبابایی باید میرفت سرکار.بعد رفتن بابایی تو هم رفتی پایین.مامانی برم پایین یه دور بزنم .باشه !الان میام.الان میام باشه!(این باشه رو هم اینقدر قشنگ میگی).

از پنجره نگات کردم که چه میکنی.دیدم رفتی سراغ دوچرخه ت داری بازی میکنی.این وقت صبح!!!!!!!!

برگشتی خونه و من بلاخره خواب اومد سراغم و میخواستم بخوابم.تو مشغول بازی شدی و من خوابیدم.ساعت ۱۲.۵ بیدار شدیم.کلی باهم تا ساعت ۴.۵-۵ کلکل کردیم حرف زدیم.من به کارام رسیدم تو رفتی حموم اب بازی .بهت نهار دادم.باز هم یه چیز خواستی که شرمنده نداشتیم.کلی ‍پریدی روی شکمم و عصبانی م کردی.با هم نماز خوندیم.ولی غر زدنت همچنان ادامه داشت .فکر کنم این بعداز ظهری بالای ۱۰۰ بار مامانی مامانی گفتی.بلاخره بابایی از خواب بیدار شد و من با اعصاب خورد و خاک شیر و داغون از پیچیدن های جنابعالی. شما رو به بابایی سپردم و فرستادم تون بیرون.شما هم رفتین میروون.من هم یه ۲ ساعتی خوابیدم .وقتی بیدار شدم اما نگران و دلتنگ مامانی مامانی گفتنت گیج و منگ به کارام رسیدم.ساعت ۷ برگشتین .از شنیدن صدای موتور بابایی خوشحال شدم.اومدی خونه .مامانی:رفتیم میروون و اب بازی کردیم.مامانی لباسمو عوض کن خیسه.یه هلو تو دستت بود و با ولع میخوردی.اخی فدات شم مادر حتما خیلی گرسنه بودی.فرستادمت حموم چون سر و صورتت خاک بود.بعد رفتیم پایین کمی دوچرخه سواری کردی بابا میخواست بره باغ درختارو اب بده تو هم باهاش رفتی و ساعت ۸ برگشتی.اما دوباره با عزیز اینا رفتی باغ پدبزرگ علی.افطاری اونجا بودین.ومن دوباره تنها و گیج ومنگ.

عزیزم شاید وقتی هستی خیلی از دستت حرص میخورم کلافه میشم عصبانی میشم کم میارم اما وقتی نیستی بیا و ببین که برات چه دلتنگ میشم و سردرگم منتظرم زمان زود بگذره تا بیای و شلوغ کاری کنی.گلم  من به این شلوغ کاری هات معتادم نباشی خمارم و گیج تا بیای و نعشه م کنی .جدی میگم شعار نیست.من و تو خیلی به هم وابسته ایم که گاهی اوقات خوب نیست باید یه راهی پیدا کنم تا کمی سرگرم چیز دیگه بشیم و کل روز رو باهم نباشیم.اینجوری بهتره.

ساعت ۱۰ و ربعه و هنوز نیومدی.قرار بود با خاله جون اینا برگردی.من برم نمازمو بخونم تا کمی سرگرم بشم.بوووووووووووس زندگی شلوغ پلوغ من.!

پسندها (2)

نظرات (0)