محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

مامانی برام تولت میخری

سلام گلم نانازم از چند هفته ی پیش شروع کردی به درخواست تبلت.مامانی برام تبلت بخر!مامانی من تبلت اسکوتر میخوام.تبلت باب اسفنجی! کلا خیلی به بازی های کامپیوتری مثل پو و ماشین بازی علاقمند شدی.من که گوشیم معمولیه و دوتا بیشتر بازی نداره کلی خودتو سرگرم میکنی باهاش.اگه خونه ی مادرجون باشیم با گوشی مادرجون و پدرجون که انرویدن و کلی بازی دارن فقط مشغول بازی کردن هستی.فکرشو بکن باز تبلت هم میخوای اگه بخریم فکر کنم کلا اسباب بازی هات رو فراموش میکنی.از طرفی هم نگرانم که نکنه گوشی پدرجون اینارو خراب کنی.نمیدونم چیکار کنم؟بخرم یا نه؟اخه زوده.ولی نمیشه با خواسته هات هم مقابله کرد چون شدیدا پافشاری میکنی.البته یه چند روزیه کمتر میگی.ولی ...
30 آذر 1393

مامانی اهنگ مرتضی پاشایی بزار!

سلام گلم عزیزم بعد مرگ جانسوز مرحوم پاشایی که افسوس و حس غم و اندوه مرگشون همه گیر شده . شما هم بلا استثنا نبودی و به هرکی میرسی و میبینی میگی:مرتضی پاشایی مرد. وقتی خونه هستیم هم میگی :مامانی اهنگ مرتضی پاشایی بزار.اهنگ جاده ی یکطرفه ش رو فقط دوست داری و طبق عادت همیشگی که وقتی از اهنگی خوشت بیاد فقط و فقط اون اهنگ رو بارها گوش میکنی.این اهنگ جاده ی یکطرفه رو هم خیلی دوست داری و باید روی تکرار باشه. بودیم جنگل امروز موقع برگشت تو ماشین عمو نقی اهنگ مرتضی پخش میشد که دیدم میگی:همه اهنگ مرتضی پاشای یه! ...
7 آذر 1393

روزای بعداز تولد 3 سالگی

سلام بر گل پسر نازم نازگلم از این روزای بعد تولد و بعد عزاداری بگم که اون روزی که تولدت بود وبت رو اپ کردم و بهت نشون دادم که تولدته و با دیدن شمع و کیک و بادکنک مجازی ذوق زده شدی .وقتی هم بابامهدی از سرکار اومد خونه فورا رفتی بهش گفتی بابایی امرو تولدمه ها.بیا تو کامپیوتر ببین.اون شب هم وقتی رفتیم بیرون دسته روی به خاله جون زهره گفتی:خاله جون خاله جون امروز تولدمه ها.خاله جون هم بهت تبریک گفت و روبوس کردین.حتی به مادرجون هم یاداوری کردی که مادرجون گفت بعد محرم یه کیک خوشگل بخر و کادوی تولدت رو بگیر. اون شبای محرم تو علی با سربند و زنجیر به دست میرفتین عزاداری و وقتی میدیدین که بچه ها تو دسته ها طبل میزنن میگفتین که من طبل می...
24 آبان 1393

تولد در مهد

سلام گل پسرم نانازم بعد از 10 جلسه کلاس رفتن هنوز شما تنهایی سر کلاس نمیری و پافشاری و لج می کنی که تو هم بیا تو کلاس.با اون روشی که خانم معلم تون بکار بردن همه بچه ها رفتن سر کلاس و از مامان شون جداشدن الا شما! عزیزم ماه محرم شروع شده و تولد امسال شما هم دقیقا مصادف با تاسوعا و عاشوراست و اون موقع که نمیتونیم تولد یگیریم.از طرفی هم که عزیزجون بیمارستانن اصلا دل و دماغ جشن گرفتن نیست.اما امروز که رفتیم سر کلاس طبق معمول همه ی بچه ها داخل کلاس بودن و شما بیرون و در حال نق زدن.که دو تا از مامانا با کیک تولد اومدن و گفتن تولد بچه های ماست و برای الیناجون و ملیسا جون تولد گرفتیم و کیک خوردیم لبته تو از اونجایی که سرما خوردی ...
3 آبان 1393

ارمیا جونم و مهر93

سلام گل پسر نازم نازدونه م از کلاسات بگم که میریم شرکت میکنیم و هنوز موفق نشدیم که جدا بشیم و تا 5 جلسه که باهم سر کلاس می نشستیم و یه 2 جلسه هم من بیرون میمونم و شما هم طاقت دوری نداری میای بیرون و هروقت دلت خواست میری توی کلاس.درکل نسبت به جلسه اول خیلی تغییر کردی و بیشتر با خانم معلمت صمیمی تر شدی.مطالبی که میگه رو خوب یاد میگیری و انجامش میدی.مثلا اینکه بعد خوردن غذا باید تشکر کنی و الهی شکر بگی و اینکه از مامان تشکر کنی.بعد هر وعده غذا میگی:الهی شکر.دست مامان درد نکنه.یا وقتی که بهت میان وعده هم میدم تشکر میکنی.امروز داشتی با دوچرخه بازی میکردی بهت نون و گردو دادم که دیدم میگی:مامانی دستت درد نکنه بهم نون و گردو دادی.نوش ج...
25 مهر 1393

مگه من چی کار کردم؟؟؟؟

سلام گلم این روزا کلا غرغرو هستی و زیاد لج میکنی و منو اذیت میکنی. میبینی بخاطر لجبازی هات و خواسته های غیر معقولت دعوات میکنم و یا ناراحت میشم فورا میگی:            مگه من چی کار کردم ناراحت شدی؟مگه من حرف بد زدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟                      مگه من چی کار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد تک تک کارایی که بد بوده و انجام دادی رو برات توضیح میدم ولی باز دوباره میگی:مگه من چی کار کردم؟؟؟؟؟            ...
12 مهر 1393

اولین جلسه مهد قران و ارمیا جون

سلام گل پسری مامانی بلاخره این کلاسا شروع شد و امروز دومین جلسه ش بوده و برای شما جلسه اوا.هی ما منتظر تماس بودیم وخبری نشد و بلاخره از طریق یکی از اشناها فهمیدیم کلاس شروع شده.امروز ساعت 3 اولین جلسه بوده و ما با شوق و ذوق اماده شدیم و پیاده رفتیم سمت مهد.بماند که توی راه چقدر بپربپر و ورجه وورجه کردی.و اومدی تو بغلم و راه نمیومدی.توی راه با یکی از همکلاسی هات همراه شدیم که اسمش روجینا بود.وقتی رسیدیم رفتیم داخل کلاس اولش یه جوری بودی و غریبی میکردی.نگذاشتی از کلاس برمم بیرون و کنارت نشستم حتی از روی صندلی اومدی نشستی تو بغلم.خوب برای جلسه اول بیش تر از این انتظار نمیرفت.وقتی که خانم مربی ازت اسمت رو پرسید که تو بغلم خودتو جا دادی ...
9 مهر 1393

نمیدونم چی کار کنم؟!!!!!!!!!

سلام نازدونه گل پسری برات کیف خریدم و همچنان منتظرم که از مهد تماس بگیرن برای تشکیل کلاس ولی هنوز که خبری نیست.احمالا تعداد کمه!اره برات کیف خریدم خیلی دوستش داری دفتر و مداد و پاک کن رو خاله جون نرگس خریده.هرجا میری میبری با خودت و دوست داری به همه نشون بدی.میگی به عمو امید نشون بدم کیف خریدم.میخوام برم مدرسه درس بخونم بیست بگیرم. کلا دوست داری مدرسه رفتن رو.از طرفی هم اینروزا نمیدونم بخاطر جو خونه است یا چیز دیگه که کم حوصله و بداخلاقی.شاید هم تقصیر ما باشه که بخاطر بیماری عزیزجون ناراحتیم و حوصله ی خودمون رو هم نداریم و این رفتارها رو تو هم تاثیر داشته.اگه بری مهد قران از این جهت خوبه که از فضای خونه کمی دور میشی با بچه ها...
2 مهر 1393