محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

تعطیلات عید فطر

1393/5/20 11:25
نویسنده : مامان فاطمه
267 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

تقریبا یک ماهه که اپ نکردم وبت رو.یه روز هم تو گوشیم کلی مطلب از بعد ماه رمضون رو نوشتم تا اینجا وارد کنم ولی دیگه حوصله ی کپی کردنش رو نداشتم.اما امروز میخوام اون خاطرات رو وارد کنم:

سلامم گل پسر نازم از این چند روز تعطیلات میخوام برات بگم.از اخرین روز ماه رمضون که با خاله جون زهره اینا تصمیم گرفتیم شب بریم جنگل میروون وو تا فرداش بمونیم.تا راه بیفتیم ساعت ۷.۵شده بود هنوز اوایل راه بودیم که دیدیم قطره های بارون شروع به باریدنن کرد.وما چه خوش خیال فکر میکردیم که بارون پراکنده ست!و چه با اطمینان میگفتیم پراکنده ست بند میاد.به راهمون ادامه دادیمتا نزدیکای اذان رسیدیم.بارن شدیدا میبارید.ما تند و سریع مشغول اماده کردن بساط شدیم .چادر رو به پا کردیم و به داخل پناه بردیم تا بیش از این خیس نشیم.اذان شده بود و ما در اون اوضاع نابسامان هنوز روزه مون رو باز نکرده بودیم.ارمیا بهونه میگرفت علی از گرسنگی گریه میکرد و دلش میخواست تو بارون بره بیرون.اصلا یه وضعی بود  که من و خاله جون از اومدن مون پشیمون شده بودیم.۲ ساعتی طول کشید تا همه چی اروم شد بجز اسمون که همچنان میبارید!ما موفق نشدیم که عمو نقی وو بابامهدی رو متقاعد کنیم که برگردیم برای همین برخلاف میل مون موندنی شدیم.اما نازدونه ی منن در اون شرایط جوی خیلی صبورو متین خودشو با شرایط وفق داد و جز موارد کوچک لجبازی نکرد.رفتاری که اصلا ازش انتظار نداشتم.این یعنی اینکه پسری م دیگه بزرگ شده!

هرطور که بود شب سر شدو خورشید خانم اومد.ما بزرگترها ساعت ۸ بیدار شدیم و بساط صبحونه و چای رو اماده کردیم ودر فضای باز و خنک با ریتم دلنواز رودخونه با چاشنی شوخی و خنده نوش جان کردیم..اما وروجکامون تا ساعت ۱۰ خواب بودن.اول ارمیا جونم بیدار شد و بعد علی تپل وو بدون خوردن صبحونه مشغول بازی و شادابی شدن.البته این رو هم بگم که بارون ساعت ۱۲ شب بند اومده بود و تا قبل از ظهر تا چند قطره پراکنده میزد من و خاله جون سریع میگفتیم بریم!نهار روی اتیش هیزم ته چین گوشت درست کردیم وبارون هم دوباره شروع شد و چه بارونی!ما دوباره به چادر پناه بردیم و گریه های علی که چادر رو دوست نداشت.نهار رو همون جا خوردیم و وسیله هامون رو جمع کردیم و اینبار عمونقی و بابا مهدیتسلیم خواسته ی ما شدن و برگشتیم خونه.در کل خوش گذشت  وخوب بود اگه بارون نبود بیشتر بهمون خوش میگذشت.ارمیا هم کلی کیف کرد.ارمیا تو ماشین وقتی برمیگشتیم خوابش برد وقتی رسیدیم خوه ساعت ۳ بود.

شب مادرجون اینا اومدن خونه مون.مادرجون خیلی از دستمون عصبانی بود که تو بارون تو جنگل چیکار میکردین؟من کلی نگرانتون شدم و تا صبح نتونستم بخوابم.شماها که مهم نبودید نگرام پسرام بودم اگه اتفاقی میافتاد چی؟! ماهم گفتیم اتفاقا خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت و جای نگرانی نداشت تا اروم شد.عمو نقی و پدرجون ایناا تصمیم گرفتن که ۴شنبه بزنن برن سمت رامسر اونطرفا.خیلی اصرار کردن که ماهم همراهی شون کنیم حتی تا جنگل سیسنگان بودن تماس گرفتن که بیاین با هم باشیم .ولی ما شرایط مالی  شو نداشتیم.در عوض ۵شنبه با عزیز جون  و همه خدیجه و خاله جون هایی بابامهدی رفتیم باغ بابابزرگ که خیلی خوش گذشتو تو کلی بازی کردی طوری که شب از خستگی تا چشاتو بستی رفتی خواب پادشاه هفتم!

در کل اخر هفته ی خوبی داشتیم.پدرجون اینا هم که سوغاتی برات یه لودر بزرگ خریدن که باهاش سرگرمی و حوصله ت کمتر سر میره.

این هم خاطرات تعیلات ما!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ps
20 مرداد 93 11:29