محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

دو تا تولدهای ارمیا گلی

سلام عزیز دلم خوشگل من تولد امسالت  دو قسمته بود یکی خونه ی خودمون و یکی هم خونه ی مادر جون اینا. اپیزود اول مکان خونه ی خودمون  و زمان:٥شنبه ١١ ابان ٩١ به صرف شام شام:پلوی زعفرانی با مرغ و سبزیجات شکم پری. سالاد فصل.انواع تر شیجات به همرا دوغ و نوشابه و ماست. اون روز من کلی کار داشتم ولی تو اصلا همکاری نمیکردی و تا ساعت ١١ نتونستم حتی رختخواب رو جمع کنم چون هی نق میزدی و دنبالم بودی نمیزاشتی تکون بخورم.بلاخره عزیزجون اومد بالا و بردت پایین و خوابت میومد همونجا خوابیدی.ومن هم مشغول رسیدگی به کارام شدم تا ساعت ١٢.٥ که برگشتی و دوباره تو دست و پام بودی که دیدم نمیشه زنگ زدم ایدا دو ارزو اومدن ت نگه ت داشته باشن.بلاخره تا سا...
14 آبان 1391

تولدت مبارک

         تولدت مبارک.تفلدت مبارک.......هپی برس دی تو یوووووووووو!!!!!!!!!!!هوراااااااااااااااااااااااااااااا ای ارزوی دیروز و امید فردای من    خوشحالم ,خوشحالم که بزرگ شدی یک ساله شدی و هستی.من این بودنت رو دوست دارم .بودنت یه روز ارزوی و رویای من بود که کودکی رو شیر بدم شبها چند بار برای شیر دادنش بیدار بشم .که همیشه مراقبش باشم بوی تنش ارامش بخش من باشه.وچه خوب که امدی و امید و انگیزه ی من برای زندگی شدی.خدایا ممنونم و هزاران سپاس تورا که منو قابل دونستی و این فرشته ی نازنین رو به من دادی.چه نعمت خوب و شییرینی! چه مائده ی اسمانی دلچسبی! ولی عزیزم دلم تنگه,دلتنگه اون روزای اول و اون ن...
10 آبان 1391

ماه دوازدهم

    سلام نانازم پسر عزیزم میخوام چند روز قبل از فرارسیدن اولین سالروز تولدت از توانایی ها دلبری ها شیطنت هات بگم.از اینکه دست زدن رو خوب یاد گرفتی و تا میگیم ارمیا دست بزن و یا خودمون دست میزنیم مارو همراهی میکنی.دیشب داشتم سریال عمر گل لاله رو میدیدم که یه صحنه همگی دست میزدن گوشت پخته شده ای که تو دستت بود رو انداختی و با فیلم همراه شدی بعداز اون تا اونا تشویق میکردن تو هم همراهی شون میکردی. بابای کردن رو هم بلاخره بلد شدی و موقع خداحافظی و یا اینکه متوجه شی یکی میخواد بره بیرون تو هم میخوای باهاش بری و رو به ما بابای میکنی. از بس دوست داری بازی کنی و راه بری اصلا وقتی برای غذا خوردن نداری برا همین بیشتر سرپا غذا میخوری...
9 آبان 1391

عذرخواهی

سلام پسر نازم عزیزم یه عذرخواهی بزرگ باید ازت بکنم چون در کمال شرمنده گی باید بگم که تولد کنسل شد.خیییییییییییییلی دم میخواست اولین سالگرد باهم بودنمان را یه جشن خودمونی و خوشگل برات بگیرم.حتی تم انتخاب کردم و ریسه و کارت تولد و تشکر کلاه و این چیزارو دادم طراحی کردن ولی یه سری مسائلی پیشاومده که من مجبور شدم قید تولد رو بزنم و تا چند روز خیلی ناراحت بودم.یه جورایی سر ذوقم خورده بود ولی هیچ کاریش نمیشه کرد جز اینکه به یه تولد کوچک و بدون تم و این چیزا بسنده کنیم تا سال بعد که ایشالله به سلامتی بزرگتر هم میشی و یه جشن بگیریم.شاید بگی مامانی نقد و ول کنم نسیه رو بگیرم .شمنده نانام حق داری هرچی بگی ولی این مورد دست من نیست و من بیشتر ذوق و شو...
4 آبان 1391

ماه پر بار

سلام هستی م نفسم قلبم و همه و همه چی من. ارمیا گلی افرین مامان تو این ماه پیشرفتات عالی بودن و هر روز یه کار جدید و پیشرفت. تو ماه دوازدهم زندگی داری نشون میدی که واقعا یه ساله شدی و خیلی کارا میتونی نسبت به وقتی که نی نی بودی بکنی. از کارات بگم که صبحا خیلی جالب بیدار میشی معمولا ساعت ٨ صبح با نق بیدار میشی و شیر میخوری و بعد از شیر میزارمت سرجات و خودم دوباره سعی میکنم که بخوابم ولی یه طوطی خوش سخن در حال حرف زدنه و من کاملا گوش میشم تا ببینم چی میگی اخه باحال حرف میزنی انگاری که مث یه ادم بزرگ میخوای صحبت کنی با ادا و لحن خاص میگی اااووو بو دو ابو انه تو پچو تو ااهههه دداا بده از این جور اواهای دلنشین.من هم که متوجه نمیشم چی میگی میام...
18 مهر 1391

هوا خیلی سرده

ن : mamany ت : 2 / 12 / 1390 ز : 12:46 AM | + سلام خوبین بیرون خیییلییی سرده رو کوه ها برف نشسته دیشب هم اینجا برف میومد اون هم چه برفی درشت وخوشگل مامانی وبابایی من هر دقیقه میرفتن دم پنجره بارش برف رو نگاه میکردن اخه اینجا زیاد برف نمیباره همیشه بارون میاد من هم که کنجکاو شده بودم ببینم بیرون چه خبره هی تو بغل مامانی اینور اونور کردم تا سر در بیارم نشد مامانی نمیگذاشت میگفت سرده سرما میخورم بلاخره برف ندیدیم خدا کنه سال بعد کلی برف بیاد من برم برف بازی اون موقع یه سالم میشه دیگه نی نی نیستم که هی بگن سرما میخوری اخه من نمیدونم چرا باید سرما رو بخورم من که جی جی مامانی رو میخورم خیلی هم خوشمزه س... میدونید چ...
16 مهر 1391

گوسفند بیچاره

کوچولوی مامان میخوام یه چیز جالب برات تعریف کنم بابایی به اصرار من یه بع بعی خریده که هم عید قربون قربانی کرده باشیم وهم بخاطر تولدتو یه جورایی از خدا جون تشکر کرده باشیم اما امان از دست این گوسفند ناقلای ما بابایی کارش شده رسیدگی بهشون بیچاره افتاد تو کار چوپانی.. باباجون صبح که میره سر کار میبرتشون بیرون تا بچرند اما بع بعی ما فقط بع بع میکنه رو مخ همه راه میره وای ی ی که نمیدونی چقدر اعصاب خوردکنه مخصوصا اگه مثل من تا ساعت 10.9:5 میخوابم با صدای نه چندان خوشایند اونا بیدار میشم تاجایی از دستش عاصی شدیم که تصمیم گرفتیم به محض به دنیا اومدنت سر شو ببریم قربونیش کنیم و هروقت بع بعی اذیت میکنه کار من و بابایی شده تهدیدش و روز شماری بدنی...
16 مهر 1391

ثمره ی یکسال من...

سلام مامانی گفته بود که من چقدر شوتبالیست حرفه ای هستم؟هیچ کی مثل من نمیتونه شوتبال بازی کنه .  امروز صبح بعد از خوردن صبحونه با عزیزجون رفتم تو حیاط و یه دست شوتبال بازی کردم خییییییییییییلی کیف داد.توپ پلاستیکیم از جلوی پام فرار میکرد و میرفت یه گوشه جا میخورد و من نمیتونستم با پا بزنمش خیلی سریع با دست میگرفتمش و مینداختم وسط حیاط و دوباره با پاهای طلایی م میوفتادم به جونش و هی میزدم تو سرش.چه میکنه این ارمیا کوچکولو. تا دیروز عشق ماشین بازی داشتم و میخواستم مایکل شوماخر بشم ولی الان نظرم عوض شد میخوام مسی بشم.اخه فکر میکنم تو فوتبال استعداد بیشتری دارم اخه اولین کلمه ای هم که گفتم توپ است که من میگم تو...وقتی مامانی بهم میگه ...
16 مهر 1391