محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

شیطنت ارمیا به روایت تصویر

برای دیدن شیطنت های ارمیا گلی لطفا با ما همراه باشین....   یه روز گرم پاییزی خونه ی عموی من و ارمیا و ابکش بیچاره و باغچه ی بدبخت و ..... مامانی بزار برا عصرونه سبزی بچینم با پنیر بخوریم!!!!  خب حالا بریم جاهای دیگه حیاط ببینیم چی داره.مامانی تو هم بیا ...
15 مهر 1391

شیطونک خستگی ناپذیر

نانازم از این روزات بگم که ماشالله کم نمیاری و همش در حال راه رفتن و بدو بدو  و بازی هستی.امروز ساعت 8 بیدار شدی همه روز همین ساعت بیدار میشی .ولی تا شب اینقدر راه میری و بازی میکنی که تا ساعت 9 از خستگی هلاک میشی.هیچ نایی نداری و غش میکنی و تا میزارمت رو پام و پتو میندازم روت زود خوابت میبره.قربونت برم از بس بازیگوشی خوابت هم در طول روز کم شده.اگه تا حالا جون نمیگرفتی و خوب وزن نمیگرفتی از این به بعد که اصلا نباید دلم رو خوش کنم و امیدوار باشم اینقدر تحرک داری.  اینقدر هم با نمک و خوشگل بازی میکنی که دلم میخواد ساعتها به بازی کردنت نگاه کنم و لذت ببرم چون گاهی اوقات اینقدر هوشمندانه عمل میکنی که من توش میمونم.بازی...
11 مهر 1391

سیسمونی

داشتم به فایل عکسات نگاه مینداختم دیدم چندتا عکس از لباسا و وسیله های دست نخورده سیسمونی ت هست گفتم بزارم تا یادگاری بمونه.چه خوب که تو این یه سال حذفشون نکردم.ای کاش از همه شون عکس میگرفتم اخه الان یا نیستن یا در حال استفاده ن و یا کهنه شدن و اون نویی رو دیگه ندارن..... این هم چندتا عکس از لباسایی که واسه عروسیه عموجون برات گرفتم: ...
6 مهر 1391

ارمیا شوتبالیست میشود

خب دوستای محترم توپ جلوی پای ارمیا گلی است و او با قدرت یه قدم برمیداره و بله پاش به توپ اصابت میکنه و او یه شوت میزنه هورا!دوباره ارمیا گلی مصمم شده و به همین صورت به دنبال توپ قدم برمیداره و شوت هم میزنه.الته گاهی مواقع هم از کنار توپ عبور میکنه و رد میشه و برمیگرده میبینه که ای وای توپ همراش نیومده یه دور میزنه و برمیگرده سمت توپ و دوباره تلاش میکنه و یه شوت محکم میزنه هورااااااااااااااا! مرسی عزیزان این بود گزارش شوتبال ارمیا گلی.حالا بریم سراغ کارای دیگه ش : -اسم اشیا رو میدونی وقتی بهت میگم ارمیا توپ کو به دنبال توپ میگردی و با چشم به اون اشاره میکنی و میری که بگیریش. -وقتی بهت میگم یه چیز رو بهم بدی که تو دستته مثلا گوشیت رو دستت ...
6 مهر 1391

ارمیا جون و پسر خاله

سلام مامانی (38 روز مونده تا تولد) تو پست قبل اینقدر غر زدم و حرص خوردم فراموش کردم یه خبر خوش رو بهت بدم.... هوررررررررااااااااااااااااااااااااا نی نی خاله جون پسره میشین 2تا! خدایا شکرت که با دادن این گل پسرا به ما دل مامان و باباجونم رو شاد کردی.اخه ما داداشی نداریم و مادرجون و پدر جون از اینکه نوه هاشون پسملن خیییییییییییییییلیییییییییییییییی خوشحالن.خداجون شکرررررررررررررررررررررررررررررررررت. خب! نی نی کوچولوی ما 400 گرم بود.گوگولی خاله فدات شه!!!!!!!! پریشب خاله جون و عمو نقی رفتن سونو و خاله جون به محض فهمیدن یه اس بهم دادو گفت بچم پسره من هم شاد و شنگول فوری خبر رو به مادرجون اینا دادم و بعداز شام هم خاله جون اینا با شی...
4 مهر 1391

مامانی و ارمیا جون

سلام بر بزرگ مرد قلب مامانی ارمیا جووووووون! خوشگل من الهی فدات شم که این چند روزه اقاتر شدی ناز پسری این چند روز هوا عالی!توپ بود بوی اومدن فصل زیبای بهار همه جارو پر کرده با اینکه امسال زمستون طولانی داشتیم ودیگه از دستش کلافه شده بودیم و هی خدا خدا میکردیم که دیگه بارون نیاد اخه دلمون برای هوای صاف اسمون ابی ودرخشش وگرمای زندگی بخش خورشید خانم خیییلییی تنگ شده بود دیروز وامروز هوا خیلی خوب بود وبهتر از اون حال گل پسر بلای من بود که شارژ شارژ بود کلی از این هوای پاک لذت بردی عزیزم چند ساعت بردم بیرون گردوندمت تا توهم از این هوا فیضی برده...
3 مهر 1391

ارمیا 4 ماهه شد

ن : mamany ت : 13 / 12 / 1390 ز : 5:47 PM | +   سلام بر بزرگ مرد قلب مامانی ارمیا جوووون نفسم تولد ٤ ماهگیت مبارک باشه ای ناناز عزیزم اوضاع اینترنت بدجور خرابه چند شب پیش شب تولدت داشتم پست جدید میذاشتم تقریبا کل متن رو تایپ کرده بودم وکارم تموم شده بود که یه دفعه ای اینترنت وصفحه ی من هنگید و تمام زحماتم هدر رفت اینقدر دپرس شده بودم که دلم نمیومد خیرش رو بخورم وپنجره رو ببندم ولی دیدم درست نمیشه بی خیالش شدم و حالا هم داشتم پستای جدید خاله پورگل جون رو میخوندم که قطع شد ووقتی هم وبلاگی رو باز میکنه همه بایه قالب ومتن هارو هم بالا نمیاره امان از دست سرعت پایین اینترنتمون! خب از پسری بگم از اینکه تو چ...
3 مهر 1391

رویای شیرین ببینی گل پسرم

سلام فرشته ی کوچولوی من الهی فدات شم امشب بار دومه که خودت تنهایی خوابت برد دلم نیومد چیزی ننویسم من پشت کامپیوتر بودم وبابایی هم مشغول تماشای تلویزیون و ارمیا جون پیش بابایی مشغول بازی با خودش و دست خوردن واین کارت هم برای بار اول بود اینکه اروم وساکت بدون اینکه رو پام باشی ویا من پیشت باشم تنهایی با خودت بازی میکردی و قوووم اووووم میکردی و همچنین تلویزیون هم نگاه میکردی از وقتی که غلت زدن و به شکم شدن رو یاد گرفتی دوست داری اینکارو خیلی انجام بدی و وقتی به شکم میشی گریه نمیکنی و یه جورایی با دست وپا زدن خودت رو سرگرم میکنی عزیزم من همچنان مشغول وب گردی بودم که متوجه شدم صدای قوووم و اوههههم کردنت نمیاد اومدم پیشت دی...
3 مهر 1391