محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

روزای بعداز تولد 3 سالگی

1393/8/24 22:03
نویسنده : مامان فاطمه
356 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر گل پسر نازم

نازگلم از این روزای بعد تولد و بعد عزاداری بگم که اون روزی که تولدت بود وبت رو اپ کردم و بهت نشون دادم که تولدته و با دیدن شمع و کیک و بادکنک مجازی ذوق زده شدی .وقتی هم بابامهدی از سرکار اومد خونه فورا رفتی بهش گفتی بابایی امرو تولدمه ها.بیا تو کامپیوتر ببین.اون شب هم وقتی رفتیم بیرون دسته روی به خاله جون زهره گفتی:خاله جون خاله جون امروز تولدمه ها.خاله جون هم بهت تبریک گفت و روبوس کردین.حتی به مادرجون هم یاداوری کردی که مادرجون گفت بعد محرم یه کیک خوشگل بخر و کادوی تولدت رو بگیر.

اون شبای محرم تو علی با سربند و زنجیر به دست میرفتین عزاداری و وقتی میدیدین که بچه ها تو دسته ها طبل میزنن میگفتین که من طبل میخوااااااااااااام.

اما بعداین چندروز و چند شب که میرفتیم بیرون بهتون مزه کرده بود و حتی بعداز چند روز میگفتین که بریم حسین حسین.علی که هنوزم وقتی میخواد بره بیرون میگه میخوایم بریم حشین!

هروقت که دوتایی تون خونه مادرجون هستید زنجیر میگیرین و بقول خودتون حسین حسین میکنید.تا ساعتها با هم دسته روی میکنید یه رو که خیلی زنجیر زده بودی مادرجون بهت گفت که عزیزم بسه خسته میشی پشتت درد میاد .تو در جوابش گفتی:نه من که خسته نمیشم .اون عموها که زنجیر میزدن مگه خسته میشدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

از چندروز قبل که لگن و کاسه رو میگیرین و طبل و سنچ میزنید.وقتی پدرجون براتون مداحی میکنه میگی :ای بابا نمیخواد تو بخونی اون مرده خودش میخونه.

البته تو این مراسم هایی که تو هئیت دو نفره تون اجرا میکنید هرازگاهی تنش و درگیری هم اتفاق میوفته که زنجیر پرت میشه و یا برسرش بکش مکش میشه و درگیری هایی از این دست بین دو پسرخاله.

اینقدر این برنامه هاتون جالب و زیباست که با این سن کم با انگیزه و با عشق انجام میدین که ما گاهی تا دقایقی غرق در لذت تماشای شما میشیم و گل لبخند رو هم مهمون دل و صورتمون میکنه که مدیون حضور شما دوتا عزیزدل و وروجک تو خونه ی خودمون هستیم.

حتی اون دعواهاتون مخصوصا لفظی ش هم جالب و دیدنیه.با این سن یه جوری از خودتون دفاع میکنید که یه ان فراموش میکنیم شما دوتا کودک 2 و 3 ساله هستید.امیدوارم خوشی هاتون همیشگی و غم ازتون دور دووووووووووور باشه انشالله!

مهدقران  رفتنت هم کنسل شد و یه روزکه خواب بودی و تند تند بیدارت کردم ولباس پشوندمت که بریم کلاس چون معمولا تا حداقل نیم ساعت بعداز بیدارشدن شما کسل و بی حوصله ای اون روز هم کلاس نرفتی هیچ بیرون نشستی طبق معمول ولی گریه نق نق ت ادامه داشت که صبرم لبریز شد و بی خیال کلاس و مهد و این چیزا شدم و برگشتیم خونه و دیگه نرفتیم.کلا 15 جلسه ای رفتیم.چون تو کلاس نمیری و این مورد که من بیرون باشم و تو هم پیشم بمونی و تا هروقت دلت خواست خودت بری تو کلاس هم روت جواب نداده بعد 10 جلسه به این نتیجه رسیدم که اگه ادامه بدیم این روال رو چون هوا سرده سرمامیخوری پس فعلا کنسل میکنیم تا بزرگتر بشی و تا بهار هم هوا خوب میشه و شاید که خودت بخوای و بری سر کلاس!اما با اینکه 100 درصد سر کلاس حضور نداشتی ولی همون مطالبی که بهتون یاد دادن رو زود یاد گرفتی و موفق بودی که تصمیم دارم مطالب کتاب رو خودم باهات کار کنم.سوره ی توحید رو از اول تا اخر می خونی که یه جاهایی اشکال هم داری ولی خوب تو به این روش یاد گرفتی دیگه.پیامبر ما اسمش چیست ؟حضرت محمد

اسم دختر حضرت محمد چیه ؟حضرت فاطمه

خدای ما چندتاست ؟یکتاست

اسم  کتاب اسمانی ما چیه؟قران

عزیزم تو این چند روزه عزیز هم از بیمارستان بعد دوماه مرخص شده و خداروشکر حالش خوبه و بهتره و از اون حال و روز بد دراومده به لطف خدا.اما دست و پاش فعلا فلج شده که باید ببینیم فیزیوتراپی و کمک خداوند چه قدر در ایشون تاثیر داره.ایشالله که زودتر شفا پیدا کنه.

نانازم میخوام چندتا از تکیه کلام هات رو بزارم.....

ای بابا ....بابا

بابا میدونی ....می دونی!؟

گوش بده گوش بده

اصلا اصلا

جالب نیست.....

خیلی جالبه

که لابه لای صحبت های شیرینت ازشون خیلی جالب استفاده میکنی.

-باباحاجی از تغییر رنگ موهات و روشنتر شدنشون تعریف میکنه و که تو میگی:ای بابا میخوام موهام مثل علی رنگی رنگی بشه.

فعلا تو این پست فکر کنم کافیه .تا حدودی هم بیشتر حرفای شیرینت رو فراموش کردم که برات ثبت کنم پس تابعد...

گل پسرا در روز عاشورا

 

                                          

پسندها (1)

نظرات (0)