محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

مگه من چی کار کردم؟؟؟؟

سلام گلم این روزا کلا غرغرو هستی و زیاد لج میکنی و منو اذیت میکنی. میبینی بخاطر لجبازی هات و خواسته های غیر معقولت دعوات میکنم و یا ناراحت میشم فورا میگی:            مگه من چی کار کردم ناراحت شدی؟مگه من حرف بد زدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟                      مگه من چی کار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد تک تک کارایی که بد بوده و انجام دادی رو برات توضیح میدم ولی باز دوباره میگی:مگه من چی کار کردم؟؟؟؟؟            ...
12 مهر 1393

اولین جلسه مهد قران و ارمیا جون

سلام گل پسری مامانی بلاخره این کلاسا شروع شد و امروز دومین جلسه ش بوده و برای شما جلسه اوا.هی ما منتظر تماس بودیم وخبری نشد و بلاخره از طریق یکی از اشناها فهمیدیم کلاس شروع شده.امروز ساعت 3 اولین جلسه بوده و ما با شوق و ذوق اماده شدیم و پیاده رفتیم سمت مهد.بماند که توی راه چقدر بپربپر و ورجه وورجه کردی.و اومدی تو بغلم و راه نمیومدی.توی راه با یکی از همکلاسی هات همراه شدیم که اسمش روجینا بود.وقتی رسیدیم رفتیم داخل کلاس اولش یه جوری بودی و غریبی میکردی.نگذاشتی از کلاس برمم بیرون و کنارت نشستم حتی از روی صندلی اومدی نشستی تو بغلم.خوب برای جلسه اول بیش تر از این انتظار نمیرفت.وقتی که خانم مربی ازت اسمت رو پرسید که تو بغلم خودتو جا دادی ...
9 مهر 1393

نمیدونم چی کار کنم؟!!!!!!!!!

سلام نازدونه گل پسری برات کیف خریدم و همچنان منتظرم که از مهد تماس بگیرن برای تشکیل کلاس ولی هنوز که خبری نیست.احمالا تعداد کمه!اره برات کیف خریدم خیلی دوستش داری دفتر و مداد و پاک کن رو خاله جون نرگس خریده.هرجا میری میبری با خودت و دوست داری به همه نشون بدی.میگی به عمو امید نشون بدم کیف خریدم.میخوام برم مدرسه درس بخونم بیست بگیرم. کلا دوست داری مدرسه رفتن رو.از طرفی هم اینروزا نمیدونم بخاطر جو خونه است یا چیز دیگه که کم حوصله و بداخلاقی.شاید هم تقصیر ما باشه که بخاطر بیماری عزیزجون ناراحتیم و حوصله ی خودمون رو هم نداریم و این رفتارها رو تو هم تاثیر داشته.اگه بری مهد قران از این جهت خوبه که از فضای خونه کمی دور میشی با بچه ها...
2 مهر 1393

ارمیا به مهد میرود

سلام گل پسر مامان نانازم دیروز برای مهد قران ثبت نامت کردم.ایشالله از مهرماه مثل بچه مدرسه ای ها میری مهد.البته کلاساش هفته سه روز بعدازظهرها  وتایم یک ساعت و نیمه هست.که فکر میکنم برای تو کافی باشه وگرنه خسته میشی. میگی میخوام برم مهدکودک کیف بخرم درس بخونم. علی که نمیاد.علی بلد نیست درس بخونه.علی کچلوئه.(کوچولو) نمیدونم چطور برخوردی خواهی داشت روزای اول ولی فکر میکنم که برات سخت باشه تا با محیط جدید عادت کنی و از من دل بکنی.چون خیلی وابسته ای.یکی از دلایلی که تصمیم گرفتم بزارمت مهد همینه که از وابستگی ت کمتر بشه.از طرفی هم اجتماعی تر میشی و سرگرم تا حرف بد کمتر یاد بگیری و بزنی!یه دلیل دیگه هم اینه که باه...
13 شهريور 1393

بازی های کودکانه ارمیا

سلام نازدونه مامانی میخوام از بازی هات و ذوق و سلیقه و ابتکاری که توشون استفاده میکنی بگم. امروز اول پتوت رو پهن کردی روی زمین صاف صاف!اگه یه کوچولو خط داشته باشه صافش میکنی.بعد هرچی بالشت داشتیم رو اوردی دورش چیدی و برای خودت خونه درست کردی.کنار هم بودن بالشت ها هم دقیق!بود.بعد ماشین هاتو از کوچک به بزرگ پشت هم چیدی و بهشون میگفتی یواش صبر کن .یه تیکه از رو فرشی که تا خورده بود یکی از ماشین هارو از روشون رد میکردی و به مان میگی:مامانی ببین چه جوری میره.اون تای رو فرشی رو طوری کردی که سربالایی و سراشیبی داشته باشه.بعد از اون بالا با سرهت اومدی پایین و پشتک زدی و افتادی تو اب! دوباره رو همون تای روفرشی که حالا برات یه ج...
28 مرداد 1393

عکس های هنری ارمیا!

        مثلا ارمیا داره لبخند میزنه موقع عکس انداختن!   این هم یه ‍زست دیگه    ببخشید دیگه ارمیا تو عکسا زیاد ترو تمیز نیست اخه داره هله هوله میخوره!     ...
26 مرداد 1393

کمپ بنزین

میخوام تو این پست کارای جالب انگیز اری بلا رو بزارم: کامیون لودر و ماشین های سواری تو پشت هم میزاری  که مثلا صفه و تو پمپ بنزینی.میگی:اقا بورو دیگه میخوام بنیزین بزنم.اوف کمپ بنزین چقدر شلوغه! تکه کلام این روزات مثلا است .تا میخوای چیزی تعریف کنی میگی:مثلا مثلا خبببببب! من که ماشینمو خراب نمیکنم! با ملینا (دختر پسر خاله م )سر علی دعوا میافتین.چه دعوایی !طوری که به بزن بزن کشیده میشه.که چی؟:ملینا میگه علی دوست مایه تو میگی دوست ماءه.البته ملینا خیلی علی رو دوست داره.. تو هم که پسر خاله ته و دوسش داری دیگه. جمعه بودیم سر کوه بابا اینا.موقع نهار ارزو و ایدا داشتنن صحبت میکردن توو برگشتی گفتی: چقدر صحبت ...
20 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

سلام عزیز دلم تقریبا یک ماهه که اپ نکردم وبت رو.یه روز هم تو گوشیم کلی مطلب از بعد ماه رمضون رو نوشتم تا اینجا وارد کنم ولی دیگه حوصله ی کپی کردنش رو نداشتم.اما امروز میخوام اون خاطرات رو وارد کنم: سلامم گل پسر نازم از این چند روز تعطیلات میخوام برات بگم.از اخرین روز ماه رمضون که با خاله جون زهره اینا تصمیم گرفتیم شب بریم جنگل میروون وو تا فرداش بمونیم.تا راه بیفتیم ساعت ۷.۵شده بود هنوز اوایل راه بودیم که دیدیم قطره های بارون شروع به باریدنن کرد.وما چه خوش خیال فکر میکردیم که بارون پراکنده ست!و چه با اطمینان میگفتیم پراکنده ست بند میاد.به راهمون ادامه دادیمتا نزدیکای اذان رسیدیم.بارن شدیدا میبارید.ما تند و سریع مشغول اماده کر...
20 مرداد 1393