محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

ارمیا 4 ماهه شد

1391/7/3 19:37
نویسنده : مامان فاطمه
349 بازدید
اشتراک گذاری

ن : mamany ت : 13 / 12 / 1390 ز : 5:47 PM | +

 

سلام بر بزرگ مرد قلب مامانی

ارمیا جوووون

نفسم تولد ٤ ماهگیت مبارک باشه ای ناناز

عزیزم اوضاع اینترنت بدجور خرابه چند شب پیش شب تولدت داشتم پست جدید میذاشتم تقریبا کل متن رو تایپ کرده بودم وکارم تموم شده بود که یه دفعه ای اینترنت وصفحه ی من هنگید و تمام زحماتم هدر رفت اینقدر دپرس شده بودم که دلم نمیومد خیرش رو بخورم وپنجره رو ببندم ولی دیدم درست نمیشه بی خیالش شدم و حالا هم داشتم پستای جدید خاله پورگل جون رو میخوندم که قطع شد ووقتی هم وبلاگی رو باز میکنه همه بایه قالب ومتن هارو هم بالا نمیاره امان از دست سرعت پایین اینترنتمون!

خب از پسری بگم از اینکه تو چند روز گذشته که هوا توپ توپ وکاملا بهاری بود دردونه ی من کلی کیف کرد و حالشو برد ٥شنبه هم که روز واکسنش بود ولی چون پرسنل خانه بهداشت نبودن افتاد واسه فردا یعنی شنبه پسری خیلی خوش به حالش شد و خونه ی خاله ی مامانی تو حیاط با پسر خاله کلی تو افتاب با یه دونه بلوز رکابی بازی کرد...

عزیزم اولین بهار زندگیت در راهه درختای الوچه شکوفه دادن و چهره ی باغ هارو همچون نگینی مزین کردن من همیشه این روزای اخر اسفند روکه بوی بهار میده و بوی عطر شکوفه های بهار نارنج همه جارو پر کرده رو دوست داشتم ودارم واینکه مردم تا اخرین روز اسفند ماه در جنب وجوش و خرید کردن هستن یه انرژی و حس خوب زندگی رو به ادم القا میکنه

بهار فصل رویش و زندگیه فصل زیباییه من خیلی این فصل زیبا رو دوست دارم مخصوصا ماه فروردین رو هم به خاطر اینکه خودم متولد این ماهم و هم اینکه به نظر من اصل زندگی از همین ماه شروع میشه واینکه اغازی دوباره برای شروعی بهتر و داشتن زندگی بهتر! باشد که از این بهار ها و فروردین های زندگی به نحو احسن استفاده کنیم وبرای شکوفایی و داشتن زندگی خوب تلاش کنیم امین

گل پسر بلای من

امروز ساعت 7 صبح بیدار شدی و تا بعداز ظهر درست وحسابی نخوابیدی و عصر هم یه چرت یه ساعته زدی و با اینکه خیلی خوابت میومد و برای خوابیدن کلافه شده بودی ولی از بس بازیگوش بودی با کوچک ترین صدا و حرکتی بی خیال خواب میشدی و لبخند میزدی ودلت میخواست بازی کنی راستش چون دیشب هم نگذاشتی خوب بخوابم وصبح هم زود بیدار شدی خیلی خسته بودم و زیاد حوصله نداشتم وزیاد باهات خوش اخلاق نبودم و خیلی زود از دست کارات عصبانی میشدم و الان هم میخوام با اون قلب مهربونت منو ببخشی از اینکه امروز ناراحتت کردم اخه من خیلی کم ظرفیت وناز نازی هستم وزود خسته میشم و باید این ظرفیت م رو بیشتر کنم قول میدم صبورانه تر با مشکلات برخورد کنم پسر نازم تو هم قبول کن که بعضی روزا خیلی اذیت میکنی و غر میزنی که از صبر من هم فراتر میره ولی چون من مامانی ام و باید تحمل کنم ازت معذرت خواهی میکنم باشه گلم!

غروب هم شال وکلاه کردیم و با بابایی بردیم بیرون گردوندیمت تا شاید بخوای بلاخره کوتاه بیای و بخوابی که البته یه چرتی هم زدی وچون من میواخستم برم بازار رفتیم خونه مادرجون ولی نرفته زودی بیدار شدی واونجا هم کلی گریه کردی که من ساعت 7 به بابایی گفتم بیاد دنبالمون که بیایم خونه تا شاید قلب مامان کوتاه بیاد و بخوابه که همین طور هم شد و از ساعت 8 تا حالا خوابی ...

نانازمن برات لباس عیدی خریدم یه شلوار لی و بلوز مردونه با یه کلاه که حتما عکسشو بعدا میزارم خیییلیی هم بهت میاد انشالله لباس دامایت!

عزیزم امیدوارم واز خدای مهربون میخوام که هواتو داشته باشه که زیاد اذیت نشی و این مرحله از واکسن رو هم بخوبی پشت سر بزاری

امییین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)