محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

صدای پای عید....

1391/12/17 17:52
نویسنده : مامان فاطمه
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشگلم

عزیزم دوباره سرماخوردی.ابریزش بینی تب و سرفه های خشن که ناشی  از الرژی است.این فصل هم ماشالله فصل گرده افشانی از این حرفا.دکتر گفته که بیرون زیاد نباید بری.دود سیگار و قلیون ابدا!وایتکس و مواد شوینده از این دست هم اصلا!که این اخری رو من بدجور استفاده میکنم.هرچند این روزا دارم تلاش میکنم که کمتر استفاده کنم.صدات هم گرفته وقتی میخندی صدات در نمیاد.

و یه نایلون شربت و قطره و انتی بیوتیک جورواجور برای خوب شدن جنابعالی که با امروز سه روزی میشه که سرما داری و کمی بهتری.مهمترین مشکل من با شما غذا نخوردنته!اخه چرا غذا نمیخوری؟دلت میاد کلی غذاهای رنگانگ و خوشمزه رو ازشون بگذری و نخوری.من که نمیتونم!اخه چرا اشتها نداری؟وقتی بچه های تپلی رو میبینم که با اشتها و میل زیاد هرچی بهشون میدی میخورن هم خوشحال میشم و هم ناراحت و هم حسودیم میشه که چرا تو تو غذا خوردن اینقدر تنبلی.نتیجه شم معلومه دیگه پسر 16 ماهه با وزن 9300!

خیلی ناراحت میشم که در طول روز جز چندتا شیشه شیر گاو یه وعده اون هم به زور میخوری!حرصم میگیره.با اینکه فاصله  غذا دادن رو بیشتر کردم ولی تغییر زیادی نداشته.حتی تنقلات و شکلات رو هم حذف کردم.با این حال غذا رو که میزارم جلوت اول کل بشقاب رو خالی میکنی رو فرش.مهم نیست حتما گرسنه ت نمیشه دیگه!نمیدونی چقدر از اینکه لاغری غصه میخورم.مادرجون که هروقت میریم خونه شون و میبینه چیزی نمیخوری هی غصه میخوره و میگه اخه چرا؟چی باید بشه؟همش بهم میگه فلان چیزی درست کن شاید بخوره.

از اینکه پسر عاقل تر و بزرگتری شدی شکی در اون نیست.یه عروسک داری که بابا ماما دد میگه.میاریش میدی به من که برات فشار بدم تا حرف بزنه.هروقت به دد میرسه تو هم تکرار میکنی و میگی دد!امروز داشتیم جودی ابود میدیدیم که گفت پتو.شما هم بعدش هی میگفتی دتو دتو دتو!الهی قربونت برم که همین چندتا کلمه ای که بلدی رو وقتی میشنوی تکرار میکنی.5-6 ماهه که بودی شروع به ددگفتن کردی ولی نمیدونم چرا روند حرف زدنت اینقدر کنده که هنوز خوب به حرف نیومدی.البته میگن بابایی هم دیر به حرف اومده ولی دلم میخواد زودتر به حرف بیای و من از حرف زدنت کیف کنم و لذت ببرم.

اسباب بازی بلوک رو دوست داری و این روزا میری میاریش و همه رو سرو ته میکنی و میریزی پایین.بعد چندتا شو میدی به من تا برات روهم بزارم ولی فوری از دستم میگیری و دوباره از هم جدا میکنی.پشت هم اینکاری انجام میدی تا من بلاخره خسته میشم و سرت رو با یه چیز دیگه گرم میکنم.

کارتون بره ناقلا رو من و بابایی خیلی دوست داریم همیشه نگاه میکنیم.شما هم علاقه مند شدی وقتی میبینی داریم تماشا میکنیم و میخندیم .تو هم میخندی حتی جاهایی که خنده نداره هم میخندی.صحنه ی جالبیه.

داداشی توپولو هم که از مهربونی هات در امان نیست تا تنها گیرش میاری میزنیش.تا میبینی خاله جون حساسیت نشون میده و نمیزاره بهش نزدیک بشی بیشتر سعی میکنی که بری سمتش و بزنیش.ماشالله محکم هم میزنی از اون ابداراش.طفلی خواهرزاده ی مهربونم که گیر پسرخاله ی بداخلاقی مثل تو افتاده.ولی دوره حکومتت چنان هم طولانی نیست تا چندماه دیگه نی نی ما بهت میرسه و از پست بر میاد اخه هزار ماشالله تو دوماهگی 5300 است.

اما عید و سال نو و خرید شب عید.لباسات رو خریدم شلوار لی .دوتا بلوز و کفش خوشگل.اگه بتونم عکسشونو میزارم.احتمالاامسال عید رو بریم مسافرت و خونه نباشیم .من از الان غصه م گرفته که با وجود شما نازنین شیطون و بدغذا بهمون خوش میگذره یا نه؟میترسم اذیت و کلافه بشی.بیبینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد.

هنوز سبزه نریختم.امروز 17 ام اسفنده!وقتی بچه بودم وقتی اول اسفند میومد یه شور و شوق خاصی داشتم.بوی عید رو حس میکردم.لحظه لحظه ی روزای قبل عید برام شیرین بود.همیشه برام سوال بود که چرا مامان و بابام این حس شاد و پرشور مارو ندارن.براشون عادیه. شاید چون مامان و بابام به مخارج شب عید و لباس عیدی و این چیزا فکر میکردن که براشون جذابیت نداشت ولی نه !داشت اونا هم دوست داشتن و دارن.این ماهاییم که از وقتی بزرگتر شدیم و شدیم مادر و پدر عید رنگ و روشو برامون باخته.خیلی هامون شاید دوست نداشته باشیم که بیاد.برای فرار ازش میزنیم به دل جاده و میریم مسافرت.دلم میسوزه دلم میخواد مثل بچه گی هام عید رو دوست داشته باشم .بوی عید رو حس کنم.ولی من یکی دوسالیه که بوی عید رو نمیشنوم.مثل قبل دوسش ندارم اخه چرا؟چی میشه که ما از بچگی تا به الان شاید به فاصله ی کمتر از 10 سال اینقدر علاقه ها و شادی هامون عوض میشن.بزرگ شدن رو دوست ندارم.وقتی فکر میکنم و تو هم یه روز این بچه گی رو میگذرونی و بزرگ میشی دلم میگیره ایکاش زندگی یه مدل دیگه ای بود.ای کاش بچه میموندیم و تو دنیای ساده ی بچه گی زندگی میکردیم شاد بودیم و از ته دل میخندیدیم.ولی حیف که همش خیاله!

برای دیدن عکسای بازی به سبک ارمیا گلی لطفا خواهشا برید ادامه مطلب....

 

ارمیا با لباس اتاق عمل علی جون بعداز ختنه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان عاطفه
18 اسفند 91 0:38
سلام عزیزم پسر تو هم چقدر ناز شده ماشالله چه قشنگ خونه رو برات تکون میده ( داره کمکت میکنه ) در مورد آلرژیش هم خیلی ناراحت شده . خداکنه زودتر خوب شه . راستی در مورد بچگی و بزرگ شدنمون چه زیبا نوشتی انگار حرف دل منو زدی . کاش بزرگ نمیشدیم . فاطمه جان در مورد غذا نخوردنش هم باید بگم این دغدغه همه ما مامانا شده پسر منم خیلی موقع خوردن اذیت میکنه اونم ظرف و برمیگردونه و با هزار کلک یه ذره میخوره . منم خیلی ناراحتم وزنش هر روز کمتر میشه . نمیدونم باید چیکار کرد . درضمن سال خوبی رو برای شما و خانوادتون آرزومندم
مریم مامان پندار
19 اسفند 91 14:19
الهی بگردم که شب عیدی پسرکم مریضه الهی زود طود خوب میشه پندار هم غذا نمیخوره فاطمه جان و بیشتر شیر خودمو میخوره
حدیث
26 اسفند 91 0:00
ایشالاه زود زود خوب شه اون پیشبند واسه چیه؟ :دی