قصه ی یه بعدازظهر ارمیا و مامانی
سلام گل پسر عزیزم
نانازم وقتی که به رفتار و صحبت کردنت توجه میکنم میبینم که ماشالله چقدر بزرگ شدی .خیلی وقته که دیگه نی نی نیستی.حالا یه پسر بچه ی شیرین زبون کنجکاوی که همه چی برات سواله؟
برای اینکه تشویق بشی شیر بخوری شعری که از بچگی ها تو ذهنم بود از شیر رو برات میخونم:
شیر برا ما مفیده مانند برف سفیده
شیر ما سرحال میکنه قوی و پر(این یه تیکه یادم رفته )کار میکنه
هر روز اگه بنوشی هرگز مریض نمیشی
دوبار که برات خوندم دیدم داری خودت میخونی شیر براما سفیده
مامانی چی بود؟
دو بیت اولشو برات میخونم
بسه بسه!
خودت ادامه میدی به خوندن:شیر براما سفیده مانند پلنگه اااااااااااا یه خورده فکر میکنی و بعد میگی:پلنگ چیه؟
میگم:یه حیوون خیلی بزرگه
-چیکار میکنه؟
-خیلی قویه و تند تند میدویه.تو جنگل با حیوونای دیگه زندگی میکنه.
-تو گنگل؟!
-حیوون چیه؟
-حیوون؟؟اونایی که جنگل خونه شونو مثل شیر.پلنگ.اهو.مارو...
حالا که دوست داری بیا پیشم دراز بکش برات قصه ی جنگل رو بگم.
-نه میخوام برم پایین.برم پیش بابا.
ارمیا الان پایین همه خوابن...قبل اینکه جمله م تموم بشه رفتی.بعد ده دقیقه صدات میزنم که ارمیا کجایی داری چیکار میکنی.میگی دارم میام خونه ....
ده دقیقه دیگه میگذره دوباره صدات میزنم میگی دارم میام خونه دیگه!ارمیا داری چیکار میکنی دو قدم راه چقدر طولانی شد.دوباره میگی دارم میام خونه الان میام.بعداز چند دقیقه با یه بغل از دمپایی و کفشای خودت که پایین مونده بود اومدی و میگی بودن سرکوچه!