محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

ختنه ی پسری

1391/12/18 20:36
نویسنده : مامان فاطمه
1,768 بازدید
اشتراک گذاری
 
 
 
 
 
زیمبلو زیمبو ی پسری...قطع
ن : mamany ت : 23 / 10 / 1390 ز : 10:28 PM | +
 

سلام ناناز مامانپاهای قنداق شده ی ارمیا بعداز ختنه

 

عزیز دلم مرد شدن ودامادیت رو تبریک میگم هرچند که سخت بود ولی افرین به تو

برای خوندن ادامه و دیدن عکسا لطفا برید به ادامه مطلب....

پسر قهرمانم که تونستی مثل یه مرد از پسش بر بیای

 

و اما اون روز...

خوشگلکم ما روز دوشنبه ١٩دی به همراه بابایی و مادر جون وبابا محمد (پدر بابایی) ساعت نه ونیم راه اوفتادیم به سمت بیمارستان بوعلی نکا برای ختنه پسری ..

روز قبل قراربود ختنه شی ولی به دلایلی کنسل شد و دوشنبه روز پر استرس من شروع شد

وقتی رسیدیم یه نیم ساعتی طول کشید تا بابایی تشکیل پرونده بده و شما خواب بودی وبعد از انجم کارهای اداری ما رفتیم به بخش مربوطه چون فقط دو نفر رو میذاشتن من وبابایی رفتیم و مادر جون وبابا محمد طبقه پایین منتظر شدن هنوز دکتر رودباری که دکترت بود نیومده بود و من وبابایی همچنان منتظر بودیم ودر این بین چند نی نی دیگه که همگی تقریبا همسن شما بودن نیز اومدن وبابا محمد هم اومد بالا و مادر جون پایین تنها موند من همش دلم پیش مادرجون بود واسترس داشتم که هرلحظه امکان داره دکتر بیاد وتو رو ببرن داخل اون وقت من تنهایی بدون مادرجون چه کار کنم که ساعت یازده یازده ونیم دیگه کلافه شدی وکلی گریه کردی بابایی دید نه قصد ساکت شدن نداری رفت تا مادرجون بیاد وکمکم کنه طفلک بابایی دلش میخواست باهامون باشه ولی مجبور بود تنهامون بذاره

بلاخره ساعت حدود ١٢ دکتر تشریف اوردن وما همچنان منتظر که اسممون رو بخوننتا اینکه ساعت ١٢وربع گفتن نی نی تون رو اماده کنید ولباس اطاق عمل رو تنت کنیم تو که خیلی بی تابی میکردی تا لباسات رو در اوردیم خوشحال شدی اما نمیدونستی چه خبره وچه بلایی قراره سرت بیاد چه قدر لباس ابی بهت میومد ولی الهی دیگه هیچ وقت در عمرت از این لباسای بیمارستان نپوشی

 

 

 

ما همچنان منتظرکه وبتت بشه و تو کلافهو گریون یه بار هم خرابکاری کردی وعوضت کردیم وساعت یه ربع به دوازده گفتن ببریمت داخل ومن از غصه واسترس داشتم میمردم با دستانی لرزان تو رو که گریه میکردی به پرستار اطاق عمل سپردم هنوز گریه میکردی و نگات به طرف من بود قلبم اتیش گرفت از اینکه با این سن کمت باید تنهایی بری زیر تیغ ای کاش میذاشتن همراه داشته باشی دیگه طاقت نیاوردم واشکام برای مرهم قلبم سرازیر شد

اومدم بیرون نمیخواستم کسی اشکام رو ببینه چون مادر باید قوی باشه ولی نشد بابا محمد میگفت باید روحیه داشته باشی ولی چه طور؟حال مادرجون ازمن بدتر بود اخه تو این یه مورد مادرجون مثل من بی تجربه بود ودلش شور تو رو میزد

انتظار انتظار انتظار کشنده...

بابایی از پایین چند بار تماس گرفت وجویای کار شد

٢٠دقیقه گذشت ومن از پرستار پرسیدم پسرم چی شد چه قدر طولانی شد که گفت عجله نکن میاد ١

١٠دقیقه ی دیگه هم گذشت ومن همچنان پشت در اطاق عمل منتظر بودم که صدای گریه ی نفسم رو شنیدم وهمه چشم گوش شدم تا توبیای وتو روی دستای پرستار مرد در حالی که پاهای کوچکت رو محکم داشت دیدم قلبم شروع به تپیدن کرد ونفهمیدم چه طور خیلی زود خودم رو به تو رسوندم بابا محمد هم از پشت سرم اومد پرستار در حالی که توضیح میداد که باید تا سه روز قنداقت کنیم و نباید ازمای بیبی و پوشک استفاده کنیمتو به من سرد ومن اصلا به اون توجه نداشتم تو گرفتم وتمام توجه ی من به اروم کردنت بود واای چه گریه ی دلخراش و جگرسوزی میکردی چشای خوشگلت هی این طرف واون طرف رو جست جو میکرد وگریه میکردی من وبابا محمد قربون صدقه ت میرفتیم ومادر جون مشغول قنداق کردنت بود و تو درد میکشیدی وبا چشات میخواستی این درد رو به طرف مقابل بفهمونی سعی کردم بهت شیر بدم ولی نمیخوردی فقط گریه میکردی ما هم سریع جمع جور کردیم واز ساختمون اومدیم بیرون وتو اروم شدی و بغل بابا محمد بودی بلاخره ساعت یه ربع به یک به سمت خونه حرکت کردیم تو ماشین بیدار شدی وگره به همراه دردت شروع شد بهت نبات داغ نوشیدنی مورد علاقه ت رو در حالی که بغلم بودی دادم رسیدیم خونه واون روز هر وقت میخواستی جیش کنی شدیدا گریه میکردی این رو هم بگم که رفتیم خونه مادرجون چون من میترسیدم ونمیدونستم چه طور ازت مراقبت کنم اون شب تا ساعت ٣ونیم چهار روی پاهام بودی ومن بیدار بودم وبعد مادرجون گذاشت روی پاهاش ومن کمی استراحت کردم

خیلی خسته شده بودی چون طاقت نداشتی مدت زیاد روی رخت خواب دراز بکشی و پاهای کوچولوت بسته باشه همش سعی میکردی پاهات رو تکون بدی

 

روز بعد پانسمانت افتاد وشب بابایی ازم خواست برم خونه چون قرار بود با عمو امید شون کباب بخوریم وما ساعت ٧ رفتیم خونه وتو همچنان بی تابی میکردی و بابایی هم چشاش برق زده بود حال وروز خوبی نداشت من غصه م گرفته بود شب رو تنهایی با تو چه کار کنم وتا اینکه ساعت ده دیدم نمیشه زودی وسیله هامون رو جمع کردم وبا ماشین برگشتم خونه مادر جون وخدارو شکر اون شب خوب بودی و روز بعد هم مادر جون بردت حموم ومثل یه دسته گل اومدی بیرون انشالله حموم دامادیت پسرم

 

واااای چه پست طولانی شد شرمنده اگر خسته کننده ست

هنوز کاملا خوب نشدی باید محل زخم رو پماد تتراسایکلین بزنم وامیدوارم هرچه زود تر خوب شی

بوووووس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)