محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

یه روز قبل از جشن تولد و شب تولد

1392/8/13 13:42
نویسنده : مامان فاطمه
473 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیزم  تولدت مبارک.

سلام  گل پسرم

عزیزم تولدت شنبه  بود ولی چون عمه جون و خاله جون زهره  جشن عروسی دعوت بودن جشن تولدت رو انداختیم یکشنبه که همه باشن.

و اما در شب تولد واقعی ت یه اتفاق نادری افتاد.چون چند روز سرما داشتی و تب .شربت سرماخوردگی و استامینوفن تاثیری نداشت .غروب رفتیم دکتر که گفتن گلو ت چرکی شده و کمی هم گوش هات درگیر شده .چندتا شربت داد و اومدیم خونه .شب شام هم نخوردی .اون روز فقط عصرونه کمی اب گوشت خوردی.دوباره یکی دوهفته ست که بد غذا شدی.خلاصه شام نخورده گرفتی خودت خوابیدی.چون اون روز خیلی بدقلقی کردی از شام نخوردنت ناراحت بودم و سرت داد زدم که کم کم خودت خوابت برد...تازه خوابت برده بود که شربت های تازه تجویز شده رو دادم بهت و دوباره خوابیدی.ساعت ٩ خوابت برد و تا ساعت ١٠ من داشتم وبگردی میکردم و وبت رو اپ میکردم که بیدار شدی با گریه.

گریه گریه گریه فقط گریه میکردی .از اون گریه های عجیب که هر چند وقت یه بار میترسی و بد خواب میشی اون طور گریه میکنی.از طرفی هم پشتت یا همون مقعدت میسوخت برات پماد زدم ولی گریه ت بند نیومد.نیم ساعت گذشت و اروم نشدی بی وقفه گریه میکردی .دیگه کلافه شدم و زدم زیر گریه .بابایی هم نتونست ارومت کنه.پوشکت رو دراوردیم ولی فایده نداشت از ته گلو جیغ میکشیدی و با چشمان باز گریه میکردی.بابا از پایین اومد دنبالت.حتی شکلات که عاشقشی رو پرت میکردی و فقط گریه.رفتیم پایین .عزیزجون بابا عمو هادی هر کاری کردیم اروم نشدی.اشک همه رو دراوردی .حتی بابایی که محکم تر از این حرفاست.بابایی ماشین رو روشن کرد و بردیم ت درمانگاه .اونجا هم که دکترش مبتدی!چندتا سوال از م پرسید و معاینه ت کرد و گفت گوشت چرکیه شاید درد میکنه.ولی تو همچنان در حال گریه بودی.یه دو سی سی  دیفن هیدرامین بهت دادن و گفتن اگه اروم نشدی ببریمت بیمارستان.اما اروم نشدی.یه سر اومدیم خونه  و داروهاتو گرفتیم شاید بهشون حساسیت داشتی.خلاصه تا یه ربعی که بریم بیمارستان همچنان گریه ت ادامه داشت...

تو بیمارستان قسمت اورژانس پزشک رو دیدیم و کمی ارومتر شده بودی.چندتا سوال عمومی پرسید و گفت:الان که چیزیش نیست شما عجله کردین!این دکترها کفر ادمو در میارن.حتی یه معاینه عمومی نکرد!

برای وا کردن وظیفه از سر خودش یه ازمایش سوری نوشت.تو ازمایشگاه هم که دو تا خانم نتونستن به هیچ وجه از دستت رگ پیدا کنن.کلی اونجا گریه کردی.ولی نمیدونم به خاطر رامبخش بود یا چیز دیگه اروم تر شده بود.وقتی میخواستن رگ پیدا کنن میان گریه کردن و مقاومت نشون دادن میگفتی پتو.پتو .

یه ١٠ دقیقه دیگه تو قسمت اورژانس منتظر شدیم تا ببینیم وضعیتت چطور میشه.اروم شده بودی و رو صندلی چرت میرفتی.برگشتیم خونه و خوابیدی.ولی من تا صبح استرس داشتم که نکنه دوباره اونطوری بشی.واقعا شب سختی بود پر از نگرانی و استرس.من که از بس باهات گریه کرده بودم تو راه بیماستان احساس ضعف شدیدی میکردم.هیچ کدوم  حال روز خوشی نداشتیم.

صبح ساعت ٩ بهت داروهارو دادم و بیدار شدی.

ارمیا سلام صبح بخیر

- سیا صب بئر

-ارمیا دیشب کجات مریض شد؟

-اینجا گوش(گوشت رو نشون میدی)

ایمیا مییشه(ارمیا مریضه)

-مامان فدات بشه مریض شدی؟

-ایه.ایمیا مییش(ارمیا مریض)

غروب شده ما از جلسه که نهار دعوت بودیم برگشتیم خونه.ارمیا زیاد سرحال نبود .بازی میکرد بابچه های فامیل ولی غذا اصلا لب نزد.

کم کم خونه رو تزیین میکنم و وسیله و شیرینی های شب رو میچینم .ریسه هایی که خودم درستش کردم رو اویزون میکنم و خاله جون نرگس و ارزو کمکم میکنن تا بادکنک هارو باد کنیم.

ارمیا یکی از بادکنک هارو میگیره تا باد کنه.

-ایمیا بلد نیست.ای جونم شیرینم چه باحال میگی ارمیا بلد نیست.

چندتا از بادکنک هارو قبل این که اویزون کنیم میترکونی.

مهمونامون تا ساعت ٧.٥-٨ همگی میان.پدرجون  مادرجون خاله جونا  علی جون  و عمو نقی.ایدا و ارزو  عمه جون و عمو امید.عزیزجون و بابا و ننه جون.عمو هادی و زن عمو پریسا و مهراسا جون.خاله جون لیلای من با مهدیا و عمو حسن و مجتبی.یه بیستایی میشدیم.کیکت  هم ماشین سفارش دادم. فکر میکردم قرمز باشه

ولی لیمویی بود.چون فقط با محمود میرقصی کمی برات گذاشتم و شارژ شدی و با مهدیا رقصیدی.بعد هم با اهنگای تولد مبارک رقصیدی  که مجلس رو گرم میکردی.تا بابا از پایین بیاد بالا طول کشید تو هم خسته شده بودی و نق نق هات شروع شد.وقتی بابا اومد سریع کیک رو اوردیم .ولی موقع فوت کردن شمع مشغول گریه بودی و همگی به غیر از تو شمع رو فوت کردیم.برش کیک هم با گریه بود.خسته شده بودی.چون یکی دوساعت قبل بهت داروها رو داده بودم خوابت میومد.رو پای خاله جون نرگس میخواستی بخوابی که به هر کلکی بود کمی کیک تولدت رو بهت دادم که کمی خوردی.کادوی زن عمو پریسا یه ماشین بود رو باز کردیم که با دیدنش شنگول شدی  و مشغول بازی شدی.در کل در طول شب کمی سرحالبودی و کمی بی حال ولی در کل شب خوبی بود.مادرجون ٦٠ تومن هدیه دادن که قرار شد برات ماشین بزگ بزگ(بزرگ بزرگ )امش(قرمز)که دوست داری بخریم.خاله جون زهره و علی جون ٢٠ هزار تومن.عزیزجون ٢٠ هزار تومن.عمه جون  بازی فکری عمو فردوس.خاله جون لیلا ١٠ هزار تومن.دست همگی درد نکنه.ایشالله که ما بتونیم تو شادی هاشون جبران کنیم.

عزیم گلم داشتن ارامش  و سلامتی  بهترین دعای من میتونه برات باشه.خداایا نفسمو در پناه خودت از هر بدی و بلا و استرس  و ترس حفظش کن.خدایا بهش سلامتی و ارامش ببخش.که با ارامش بچم ما هم اروم و خوشبختیم.خدایا لحظات شاد زنگیمون رو بیشتر کن و غم و ناراحتی رو ازمون دور کن.خدایا ازت خواهش میکنم دعاهم رو اجابت کن که تو تنها اجابت کننده ی دعاهایی.

امین

بزودی کلی عکس از تولد قبل از تولد سفرهامون که تو رم دوربین موندن رو خواهم گذاشت....

بوووووووووووووووووووووس برا نبض زندگی من و بابایی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان امیرناز
14 آبان 92 0:21
سلام عزیزم تولد فرشته ات مبارک ایشالا جشن دامادیش عکسای تولد و گذاشتی خبرم کن
مامان فاطمه
پاسخ
سلام گلم.چشم حتما.ممنونم از محبتت.
الناز مامان بنیا
20 آبان 92 14:21
تولدت مبارکککککک
مامان فاطمه
پاسخ
مرسی عزیزم.