محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

هفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

1391/5/31 18:27
نویسنده : مامان فاطمه
407 بازدید
اشتراک گذاری

mamany ت : 10 / 3 / 1391 ز : 10:42 PM | +

سلام عزیز ترینم

خوبی گلم ؟

نانازی ببخشید که درست و حسابی وبت رو اپ نمیکنم اخه یه خورده سرم گرمه کلوب نی نی سایت و فیس بوکه .کلی دوستای خوب پیدا کردیم وهمه ی دوست جونامونو هم خیلی دوست داریم

خب میگن هفت عدد مقدسیه حتما هم همینطوره چون بیشتر مناسبت ها و اتفاقای خوب با ٧ میاد هفت سین ,هفته,هفت اسمان ,هفت رنگ رنگین کمان و کلی دیگه که حالا حضور ذهن ندارم جز...........

بجز هفت ماهگی گل پسر خودم هوراااااااااااااااااااااااا ارمیا گلی هفت ماهگیت با هفتاد هزار شاخه گل سرخ گلبارون56.gif

پسرک هفت ماهه ی من میتونی بشینی تا چندین دقیقه تنهات بزارم وبه کارام برسم و تو مشغول خوردن هرچی که بدستت میرسه بشی

دو تا دندون تیز و برنده داری و با حرص و ذوق همه چی رو مثل یه تیکه گوشت به دندون میکشی و همچنان حریصانه برای بدست اوردن کنترل تلویزیون ,رسیور و اسپیلت و یا بند لباس مامانی و بتد گوشی ان نود و پنج خودت که مادرجون برات خریده تلاش میکنی که هر طور هست بهشون برسی و بخوریشون

از یه اخلاقت خیلی خوشم میاد مامانی !میدونی چیه؟اینکه همیشه موفقیت هاتو وقتی که خیلی ناامیدی بدست میاری اخه هروقت که برای بدست اوردن چیزی تلاش میکنی و بهش نمیرسی و خسته میشی و میزنی زیر گریه تا شاید کسی به دادت برسه همون موقع است که هرچه بیشتر گریه میکنی تلاشت رو هم بیشتر میکنی و سرانجام به اون چیزی که میخوای میرسی و حتما خیلی شیرین و خوشمزه است اون کنترل و یا اسباب بازی که این همه براش سختی کشیدی!

ای پسرک هفت ماهه خوشحالم که اون روزای سخت تموم شدن روزای سخت ناشی بودن من و دل دردای همیشگی تو ,روزای سخت درد کشیدن هردوتاییمون وقت ختنه شدن , روزای سخت بی قراری های مداوم تو و اذیت شدنت برای دندون کوچولو ها و سر اومدن صبر من !عزیزم تو این ماه واقعا پسر خوبی بودی وطعم مادر و پسر واقعی بودن و لذت بردن از این نعمت رو با تمام وجود چشیدم مخصوصا اخر شبا که خودت رو مشغول بازی با وسیله ها و پتو خوردن میکردی و به خواب میرفتی بعدش اینقدر معصوم و ناز میشدی که با تمام وجود خوشبختی رو حس میکردم

یا وقتایی که تو اشپزخونه مشغول رسیدن به کارام میشدم تو مثل یه پسر خوب و بازیگوش تو روروئکت سرگرم بازی با وسیله های اشپزخونه میشدی وقتی لباسشویی روشن بود با تعجب بهش نگاه میکردی مخصوصا وقتی که پتوت رو اون تو دیدی و دستای کوچولوت رو برای گرفتنش دراز کردی و به بن بست خوردی و اخرش شیشه بود که دستت لمس کرد

جارو برقی رو که نگو هرجا میره دنبالش میکنی و میخوای لوله ش رو بگیری و بخوری اینقدر دور و بر من و جاروبرقی می پلکی که گاهی وقات کلافه میشمبا کنجکاوی تمام به کارام دقت میکنی خیلی بهم وابسته شدی و برای اومدن به بغلم گریه میکنی و وقتی نگیرمت میزنی زیر گریه ای که دل ادم رو ریش میکنه .

نفسم قراره جمعه ایشالله بریم جنگل و مهربان رود خیلی وقته نرفتم و دلم برای اون طبیعت یه ریزه شده امیدوارم توهم پسر خوبی باشی و بهمون کلی خوش بگذره به احتمال زیاد با خاله جون اینا میریم هنوز معلوم نیست .

با همه ی چیزایی که گفتم ولی یه دو سه روزیه که دوباره به اون روزا برگشتی و بی تابی میکنی و با حرص دوست داری همه چی رو بخوری فکر کنم یه دندون دیگه تو راهه ولی هرچی میگردم اثارشو پیدا نمیکنم. بهرحال دیر یا زود میاد

راستی عزیزم چند روز دیگه روز پدره و باید برای بابایی کادو بخریم میخوام یه شلوار و بلوز بگیرم یکی از طرف تو و یکی هم از طرف خودم باید بابایی رو سوپرایز کنیم !!!!!!!!deborah.mihanblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)