محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

ارمیا و واکسن 4 ماهگی

1392/7/21 10:06
نویسنده : مامان فاطمه
786 بازدید
اشتراک گذاری

ن : mamany ت : 17 / 12 / 1390 ز : 3:10 PM | +

 

ارمیا جون غول بی شاخ و دم واکسن 4 ماهگی را پشت سر گذاشت



سلام بر تک ستاره ی قلب مامان

ارمیا کاکل زری!

 

 

نانازم شکر خدا واکسن 4 ماهگیتم زدی و از اونجایی که پسر قویی هستی زیاد تب نکردی واذیت نشدی واما روز واکسن...

روز شنبه که بارون هم میبارید حدود ساعت 9صبح بابایی مارو برد خونه ی خاله جون زهره تا با هم بریم خانه ی بهداشت برای واکسن جنابعالی

طبق معمول یار باوفا و همیشگیت اقا پتو همراهت بود چون هوا سرد بود وبرای اینکه خاطر گرامتان مکدر نشود فقط دورت بود وسر ت بیرون بود دنیای بیرون از خونه رو میدیدی وقتی نوبتمون شد وبرای وزن گرفتن رفتی رو وزنه یه الم شنگه ای راه انداختی که نگو طوری که اون خانم از عکس العملت و طرز گریه کردنت ترسید اخه وقتی خیلی گریه میکنی کبود میشی بلاخره هرطوری بود وزن شدی که وزنت بود 5700و دور سر 40وقد هم 60 که وزنت اصلا خوب نبود من همیشه نگران این وزن گیری ت هستم که ا ابته شاهکار کردی واین دفعه 1کیلو!اضافه کردی

رفتیم اتاق دیگه برای واکسن تو همچنان لجبازی میکردی تا اون خانم واکسنت رو اماده کنه خاله جون باهات بازی میکرد وشما هم میخندیدی

همانطور که تو بغلم نشسته بودی وبا خاله جون مشغول بازی بود امپول وارد رونت شد تو که در حال خندیدن بودی یه لحظه ساکت شدی ومتعجبانه نگاه کردی که چی بود؟وبعد که خانم

امپول رو در اوردن دادت از درد رفت اسمون یه گریه ای کردی که جیگرم کباب شد من هم که از گریه ت هول شده بود سریع بلند شدم تا ساکتت کنم که اون خانم گفتن کجا وسریع قسمت قفسه سینه ت رو ماساژ دادن تا نفست بیاد

بلاخره اروم شده بودی و ما رفتیم خونه ی خاله جون چون هنوز واکسن اثر نکرده بود کلی بازی کردی وشنگول بودی که بابایی اومد دنبالمون .اومدیم خونه و بعداز شیر خوردن یه چرتی هم زدی وبعداز ظهر که شد دردات هم شروع شد خیلی گریه میکردی ومن عاجز وناتوان در اروم کردنت که بابایی اومد کمکم بلاخره تونستیم ارومت کنیم قطره استامینوفن خوردی وخوابیدی ومن هم بهمرات یه چرتی زدم چون خیلی خسته شده بودم کمر درد هم اذیتم میکرد که البته یه چرت نبود و یه چند ساعتی با هم خوابیدیم که کم کم تبت هم شروع شده بود و شب هم وقتی میخواستم بخوابونمت ناله میکردی عزیزم دلم ریش میشد وقتی در تب میسوختی وناله میکردی البته نسبت به دفعه ی قبل کمتر اذیت شدی که این هم به خاطر قوی و محکم بودنت است هرچند جوجه ای وریزه میزه ای ولی خوشم میاد اینجور مواقع با جنبه ای !افرین پسر نازم

روز بعد رفتیم خونه ی مادر جون اصلا اون روز سرحال نبودی و من خیلی نگرانت بودم چون اون خانم درمانگاه گفته بود که چرا موقع گریه ی زیاد کبود میشی بیشتر نگران شدم که خدای نکرده مشکلی نداشته باشی برای همین امروز صبح از دکتر مقصودلو وقت گرفتم وساعت یازده ونیم با خاله جون زهره بردیمت دکتر!مطب دکتر خیلی محیط شاد وکودکانه بود خیلی خوشت اومده بود وپسر خیییلییی خوبی شده بود طوری که وقتی دکتر معاینه میکرداصلا یه نق کوچولو هم نزدی من و خاله جون زهره از تعجب کم مونده بود شاخ دربیاریم دکتر گفتن که چون معده ت ترش میکنه ومیسوزه زیاد شیر بالا میاری وبرای همین یه کیلو وزن کم داری وخوب وزن نمیگیری که یه قطره و یه شربت رانیتیدین دادن وشیر خشک بیومیل ای ار تا ماه بعد ببینم چه تغییری میکنی وبرای گریه های زیادت هم گفتن بیشتر برای جلب توجه ست بهرحال این بود از جریان واکسن تا رفتن به دکتر...

ای زیباترین هدیه ی خداوند زیباترین ارزوها را برایت ارزو مندم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)