ارمیا گلی رو پاهای خود میایستد
ارمیا بلای مامان سلام
اول از امروز بگم که ساعت ٦ونیم بیدار شدی یه یه ساعتی تنهایی بازی کردی و بعد تا ساعت ٨ رفتی لالا تا ساعت ١١که چند بار برا شیر بیدار شدی من هم چون خوابم نیئند خوابیدم باهات تا اون موقع !ساعت ١٢ رفتیم خونه ی خاله جون بابایی پارچه هایی که خریده بودم تا برا عروسی لباس بدوزم رو بردیم البته برا جنابعالی هم یه دو تیکه پارچه گرفتم تا مدل لباس رادین جون که برا تولدش داشت بدوزم چون اینجوری بهتر سایزت میشه و فکر میکنم اون مدل این جاها نداشته باشن واسه همین تصمیم گرفتم تا برات بدوزم.بهرحال تا بیایم خونه ساعت ٣ شده بود یه سوپ خوردی و هرچند خوابت میومد ولی نخوابیدی و گریه های وحشتناک و جیغ های بلند میکشیدی طوری که بابایی نمیتونست استراحت کنه و کمی بازی میکردی و کمی هم نق نق. من هم که روزه بودم نزدیکای ساعت ٤ بی حال شده بودم و روزه روم اثر کرده بود دلم میخواست بخوابم ولی تو نمیخوابیدی نق نق میکردی اعصابمو بهم ریخته بودی تا اینکه بابایی بردت پایین و من یه ساعت و نیم خوابیدم ساعت ٦ برگشتی مثل اینکه با بابا محمد اینا رفته بودی دید سواری و ددر.باز دوباره نق نق هات شروع شد و تا اینکه کمی سرلاک با شیشه خوردی و کم کم خوابت برد با اینکه کل بعد ازظهر رو نخوابیدی فقط نیم ساعت لطف کردی و چرت زدی و دوباره نق نقت شروع شد نمیدونم تب داشتی یا نه ولی یه خورده تنت گرم بود بهت استامینوفن دادم تا اگه تب داری بیاید پایین.بعد هم رفتیم بهشهر برات شیر خشک خریدیم تا اومدیم خونه وقت افطار شد سفره افطاری م دیدنی بود از دستت!این شلخته ترین سفره ی غذایی بود که تا حالا داشتم دوباره نق نق هات شروع شد و کلی چشات رو از خواب می مالیدی ولی نخوابیدی بابایی که اومد بردت پایین.تا یه ده دقیقه پیش که برگشتی و الان داری با خونه سازی هات بازی میکنی.
در دونه ی من فدات شم که میتونی یه ١٠ ثانیه ای یا شاید هم کمی بیشتر تنهایی بیاستی قبلا تایمش خیلی کم بود و وقتی میخواستم دوباره تکرار کنی خودت انگاری میترسیدی ولی حالا خودت میتونی بیشتر تعادلت رو حفظ کنیة(الان هم نمیزاری تایپ کنم بقیه رو بعدا مینویسم).
(رفتیم بیرون یه دوری زدیم و خوابت برد و حالا میخوام ا بقیه کارات بگم)
عاشق قدم برداشتنتم اینقدر با عجله پاهاتو میزاری جلو قدم برمیداری که ادم کم میاره پیشت راه نیوفتاده میخوای بدویی پسر!؟
وققتی لبه ی مبل رو میگیری ند تند قدم برمیداری یه کار جالب دیگه هم که انجام میدی اینه که وقتی با کمک مبل و یا میز عسلی میایستی حتما باید یه وسیله ای برای بازی همرات باشه معمولا برا گرفتن اون چیز حالا هرچی باشه فقط وجود داشته باشه چند بار از دستت میوفته و دوباره تلاش میکنی و باخودت بلندش میکنی و و به حالت ایستاده مشغول بازی میشی و چه خوب که تنها یه کوچولو هم فقط تکیه داده باشی میتونی تعادلت رو حفظ کنی بعضی موقع دقت میکنم میبینم رو پای خودت ایستاده ای بدون اینکه به چیزی تکیه بدی و یا حتی خودت هم متوجه باشی.
ای پسر خرابکار الان دلت میخواد با دستای کوچولوت همه چی رو کشف کنی وقتی دستت میوه و ی خرما میدم اینقدر دستت رو میبندی وباز میکنی تا دل و روده ی خرما ی نگون بخت در میاد هلو انجیر هم همینطور فشارشون میدی وله شون میکنی.حالا فکر کن که با این اوصاف وضع فرش و خونه و زندگی مون در چه حاله ؟افتضاح!واقعا حالم از این وضع بهم میخوره بعضی موقع اینقدر بهم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم سبد لباست پخش رو زمینه و از طرف سطل بلوک هم همینطور و اسباب بازی های ریز و درشت که بماند.
یه سناریوی خنده دار داریم منو بابایی برای گل به روتون ببخشید دستشویی رفتن نمیدونم در مورد توالت چی فکر میکنی شاید از صدای فنش میترسی که تا منو و یا بابایی میریم دستشویی اقا تند تند دنبالمون میاد و پشت در گریه میکنی چه گریه ای اگه اشتباها کمی در باز باشه که میای داخل. اه اه پسر کثیف این چه کاریه که میکنی ؟چند شب پیش نصف شب بیدار شدی و گریه میکردی با اینکه برا خواب کلافه بودی ولی تمیتوستی بخوابی حدودا یه ساعت و نیم بیدار بودی که برات شیر درست کردم ونازت کردم و که کم کم خواب به چشای بادومی ت اومد و فرصت استفاده کردم و رفتم دبیلو سی وقتی در رو باز کردم دیدم یک عدد وروجک تو راهروئه یه لحظه ترسیدم که این ارمیاست یا روحشه این بچه که خواب بود؟! خلاصه ما داستانها داریم با تو.
ولی با همه ی اینها یه دنیا شادی میشم وقتی از ته دل میخندی دیروز خونه ی مادر جون هی تلاش میکردی که اردک کوچولو رو بگیری و هی با دستت دنبالش میکردی و قتی میدیدی از دستت فرار میکنه از ته دل قهقه میزدی و من هم دلم پر از شور وشوق و شادی میشد الهی فدات شم خیلی صحنه ی جالبی بود دوستت دارم برای خلق همچین سکانس های جذابی تا من و بابای برا ی داشتنت به خودمون ببالیم و روزی هزار بار خدا رو شکر بگیم.چند روز دیگه میری تو ١٠ ماه و پیشاپیش تولدت مبارک .
طبق معمول خیلی از کارای جدیدت یادم رفت بعدا مینویسم سانسم تموم شده و نوبت باباییه بای