محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

ماه خوبی

1391/5/23 14:47
نویسنده : مامان فاطمه
293 بازدید
اشتراک گذاری

mamany ت : 31 / 4 / 1391 ز : 1:50 PM | +

یادش بخیر سفره ی سحری رو مامان جونم مینداخت و بابا هم مارو صدا میکرد فاطمه و زهره پاشین سر سحره بیدار شین سر سحره!بابا همیشه اینو میگفت نمیدونم یعنی چی و از کجا اومده ولی دوستش داشتم من و زهره بیدار میشدم و تا یه ده دقیقه ای هنوز خواب تو چشامون بود و چشامون سنگینی میکرد و باز خوابمون میومد تا کم کم عادی میشد و سر حال میشدیم.نرگس چون کوچکتر بود معمولا بیدار نمیشد با اینکه دلش میخواست بیدار بشه و ما هی صداش میکردیم ولی خواب براش شیرین تر از این حرفا بود که از رخت خواب دل بکنه و روز که فرا میرسیدمینالید که چرا منو بیدار نکردین؟و ما با کلی قسم و ایه باید به خانم کوچولو بفهمونیم که بابا ما صدات کردیم و خودت بیدار نشدی.

وای که اون سوز دم صبح سحر وقتی که برای وضو گرفتن میرفتیم تو حیاط چه زیبا بود حلال ماه که تو اسمونی که داشت به روشنی میرفت رو نگو که محشری بود و من عاشق اون صحنه ها بودم مخصوصا که از اون همه زیبایی به وجد میومدم وتند تند صلوات میفرستادم.

مامان همیشه این عادت رو داشت و هنوز داره که سفره ی افطار رو یه ربع نیم ساعت زودتر میندازه و ما همه دوره سفره نشستیم و منتظر صدای اله اکبر اذان تا روزه رو باز کنیم ولی مگه این چند دقیقه میگذره .یادش بخیر ربنای استاد شجریان بعضی چیزا وقتی یه مدت طولانی با هامون باشه باهاش انس میگیریم و ربنا هم جزئی از سفره ی افطاری ما شده بود چه دلنشین بود.ولی حیف که دیگه پخش نمیشه حیف!!ادم وقتی به دلیل ش فکر میکنه حرصش میگیره...........

خدای خوبی ها و زیبایی ها که اینقدر بهمون لطف داری و همیشه محبت های بیکرانتو بهمون ارزانی داری در خوبی تو که شکی نیست توی این ماه کمک مون کن تا کمی ماهم خوب بشیم همون بچه خوبه ی حرف گوش کن که باید باشیم و نیستیم.چقدر بدیم ما!

خدای مهربونم برای اینکه این ماه عزیز رو برامون قرار دادی ازت سپاسگذارم.

پارسال که ارمیا گلی رو تو دلم داشتم و تو ماه ششمش بود نمیتونستم روزه بگیرم ولی امسال قصد دارم حداقل یه روز در میون بگیرم اخه ارمیا جون شیر میخوره نمیخوام زیاد اذیت بشه تا الان که خوب بود هنوز اثر نکرده روزه داریم.دیشب همه ی کارامو کردم تا امروز کاری نداشته باشم و انرژی م رو فقط برای ارمیا بزارم و تا غروب خدا کنه زیاد بی حال نشم وگرنه نمیتونم به ارمیا خوب برسم.مطمئنا خدای خوبی ها کمکم میکنه.

ارمیای من

هرچی ارزوی خوبه مال تو هرچی که خاطره داری مال من

مسلما همه ی دعاهای من برای عاقبت بخیری و خوشبختی توئه امیدوارم خداوند منو لایق بدونه و دعام براورده بشه

عزیزم

تو هفته ی قبل از شیطنتت که هرچی بگم کمه باید بیام و هر روز اژ کنم که از تنبلی م و از مشغله نمیشه.ببخش اگه خیلی از کارای جدیدی که میکنی از قلم میوفته و ثبت نمیشه.ولی....

هفته ی قبل وقتی خیلی از خوشحالی به وجد میومدی دستای کوچولوت رو به سمت هم میزدی و چند بار هم شانسکی بهم خورد و و ما تونستیم صدای دست دستی کردنتو هم بشنویم ولی حیف که دو سه روزه بیشتر نبود و زود فراموش کردی.

یکشنبه ی هفته ی قبل با مادرجون و خاله جون و مهدیا اینا شام رفته بودیم بیرون خوش گذشته بود و کلی تاب بازی کردی و دوست داشتی.

5 شنبه هم که اصلا خواب نداشتی صبح که ساعت 10بیدار شدی مثل هر روز که تا نزدیکای ظهر مثل سایه دنبالم میکنی و فقط باید پیش تو باشم حتی نمیتونم صبحونه بخورم ساعت 12 صبحونه مو میخورم نمیدونم چرا ولی صبح که از خواب بیدار میشی تا چند ساعت سر حال نیستی و کلی نق نق میکنی تا کم کم بعداز ظهر روبراه میشی.بهرحال ساعت 12 یه چرت زدی و وقتی بیدار شدی تا ساعت 4فقط بازی میکردی جیغ میکشیدی از خوشحالی و بلند دد دد میگفتی هی از این ور به اونور اتاق میرفتی کل اتاق اسباب بازی های تو پخش و پلا بود. بابایی میخواست بعداز ظهر بخوابه مگه کوتاه میومدی.بلاخره نخوابیدی تا اینکه نسیبه جون دختر عموی بابایی که همسایه مون هم هست تماس گرفت و ما رفتیم خونشون خدارو شکر اونجا کمی ارومتر بودی بمب انرژی!

تصمیم گرفتیمبا عمو امید و عمو محسنا بریم دریا و ساعت 5 تا 6 سعی کردم بخوابونمت تا اذیتم نکنی ولی فقط نیم ساعت خوابیدی تا راه بیوفتیم ساعت 7 شده بود تو ماشین هم پسر خوبی بودی وقتی رسیدیم عمو امید تورو زد به اب و خیس شدی و زیاد خوشت نیومد و گریه کردی و لباستو عوض کردم و تاپ شلوارک تنت کردم ولی کمی میلرزیدی اخه باد هم میزد که استین بلند دوباره تنت کردم

وااااااااااااااای دریا چقدر قشنگ بود من عاشق نگاه کردن به امواجی ام که محکم خودشونو به ساحل میکوبونن انگار خیلی عصبانی ان. تو هم دوست داشتی وقتی داشتیم عکس مینداختیم همش سرتو به سمت اب و صدای موج میچرخوندی.غروب افتاب هم خیلی زیبا بود

وقتی اتیش به راه شد فقط پیش اتیش بودی از بس نزدیک بودی صورتت داغ و سرخ شده بود ولی دوست داری نگاه کنی به اون شعله های سوزان و سرکش.

موقع شام اول سعی کردم تا با ظرف سرت رو گرم کنم و تا بتونیم در ارامش غذا بخوریم اخه خوابت میومد ونق نق میکردی کمی هم کباب مرغ رو خوردی ولی خیلی کلافه شدی و زدی به سیم اخر و گریه میکردی برای خواب هیچ جوری هم اروم نمیشدی دورت دادم لالایی خوندم ولی اروم نمیشدی رفتیم تو ماشین برات اهنگ گذاشتم با صدای بلند ولی تاثیری نداشت تا اینکه اهنگ ناری ناری اومد و خوابت برد...

تا اومدیم خونه ساعت یازده و نیم شده بود و اون موقع بیدار شدی باهم رفتیم حموم و بعدش کلی بازی کردی تا خوابت برد.

عکسای جدید هم تو یه پست دیگه!این هم یه عکس کچل تمام از ارمیا جون و عروسکاش!!!!!!

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نایسل خانم
2 مرداد 91 14:31
مبارک باشه خوشگلم