محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

لبخند همیشگی خداوند

1391/5/1 23:37
نویسنده : مامان فاطمه
261 بازدید
اشتراک گذاری
بد جوری تصادف کرده بود
هر جا صحبت اون اتفاق بد می افتاد بلند می خندید
و خودش رو مدیون ماشین گرون قیمتش می دونست
و خداوند..... وخداوند همچنان لبخند می زد!
خدای بزرگ من! گاهی که پیش خودم فکر می کنم می بینم انسان ها با تمام زرنگی و ادعا هاشون همیشه مثل یه بچه معصوم هستند. مثل یه کودک درک پایینی دارند. گاهی به ظالم ترین افراد تاریخ هم به همین دید نگاه می کنم و نه تنها تنفری از اونها به دلم راه پیدا نمی کنه بلکه حالتی دلسوزانه هم نسبت به اون ها پیدا می کنم! [نمی دونم شما هم این حس و پیدا کردید یا نه!] اگر ما می فهمیدیم که چقدر این دور گردون زود میگذره به جز لبخندی بر لب نداشتیم و جز سکوت چیز دیگری رو زمزمه نمی کردیم. به جز محبت چیزی به یکدیگر نمی دادیم و تنها نگاه مهربان بود که هدیه می دادیم.

 

دلم کشید به جای سر زدن به فیسبوکم برای تو بنویسم ... و کاش دلم بیشتر از این نقش ها می کشید و کاش کمتر یادم تو را فراموش می شد! دلم می خواست تا هر روز آنگاه که با پرتو شرقی خورشید از خواب برمی خیزم و هر شب که با جستجوی ستاره ای در دل آسمان لخت بی ستاره به خواب می روم نام تو را بر زبانم می بردم و با یاد تو روزم را آغاز و شبم را پایان می دادم ... دلم می خواست تا مثل آن روز که دلم برایت پر کشید و قلبم سرشار از سپاس شد ....هر لحظه دلم برایت پر می کشید و هر آن قلبم سرشار از سپاس می بود . دلم همه این لحظه های ناب را از تو طلب می کند . از تو که همه چیزی ... از تو که بی آنکه بگویم می دانی ... از تو که از شور نفسهایم کلمات دلم را می شنوی ... اما با همه اینها من هم دلم می خواهد بگویم . چون زیباست برای چون تویی گفتن ...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)