حس خوب نوشتن با پسر کوچولوم
سلام
روزای اخر سال 93 ست و من یهویی حس نوشتنم گل کرد با اینکه بی حال و کم حوصله م و خسته از خونه تکونی ها و رسیدگی به کارای عقب افتاده ولی پسر کوچولوی سرکشم حس نوشتن رو بهم داد.
داشتم فکر میکردم که من چقدر این پسر کوچولوم رو دوست دارم و چقدر بودنش قهر کردنش و حتی لجبازی و کارای عجیب غریبش برام مهمه.
از نوجوانی یا شایدم قبلتر از اون دوست داشتم پچه م پسر باشه چون خودم برادر نداشتم! و از طرفی دوست داشتم با پسردارشدنم مادر و پدرم هم طمع فرزند ذکور رو بچشن !و البته سختی هاش!که خدارو شکر ارمیا و پسرخاله ش علی خیلی خوب مارو از داشتن پسر سرخوش کردن.
همیشه دوست داشتم پسرم اولی باشه و بزرگتر از دخترم تا حامی خواهرش باشه.خب تا حالا که دومی وجود نداره و تا اینجاش هم خدا خیلی هوامو داشته که بهم یه پسر سالم داده.شایدم خیلی خوشبختم که لایق مادر شدن بودن و یه بچه دارم!
درست میگن داشته های امروز ما ارزوهای دیروزمون بوده .اما حیف که قدر داشته هامون رو نمیدونیم و ساده ازش میگذریم.اما لحظه ایی تامل و فکر کردن میتونه چقدر حس خوشبختی رو به ما القا کنه و جرقه های امید رو تو دلمون روشن کنه.اون لحظه هایی که به داشته ها فکر میکنی اینکه خداوند خیلی جاها هواتو داشته خیلی ارومت میکنه و بهت ارامش میده.اگه خیلی وقته این کارو نکردین یه لحظه چشاتونو ببندین و به همه ی نکات مثبتی که دارین فکر کنید میبینید چقدر تو زندگی تون خوشبختین و اینکه خیلی جاها تنها نبودین و خدا همیشه همراهی تون کرده....
راستش خواب مهمون چشام داره میشه و ذهنم یاری نمیکنه که بیشتر بنویسم و از حال و هوای اخرای سال و ارمیا بگم.اگه دوباره فرصت کردم پست رو کامل میکنم و اگر نه تا سال بعد بدرود...