ارمیا گلی رو پاهای خود میایستد
ارمیا بلای مامان سلام اول از امروز بگم که ساعت ٦ونیم بیدار شدی یه یه ساعتی تنهایی بازی کردی و بعد تا ساعت ٨ رفتی لالا تا ساعت ١١که چند بار برا شیر بیدار شدی من هم چون خوابم نیئند خوابیدم باهات تا اون موقع !ساعت ١٢ رفتیم خونه ی خاله جون بابایی پارچه هایی که خریده بودم تا برا عروسی لباس بدوزم رو بردیم البته برا جنابعالی هم یه دو تیکه پارچه گرفتم تا مدل لباس رادین جون که برا تولدش داشت بدوزم چون اینجوری بهتر سایزت میشه و فکر میکنم اون مدل این جاها نداشته باشن واسه همین تصمیم گرفتم تا برات بدوزم.بهرحال تا بیایم خونه ساعت ٣ شده بود یه سوپ خوردی و هرچند خوابت میومد ولی نخوابیدی و گریه های وحشتناک و جیغ های بلند میکشیدی طوری که بابایی نمیتونست اس...